Friday, September 29, 2006

مهمانی

یکی از دوستان چند وقت پیش که خودش را در آینه می دید و چیزی کرم مانند را به صورتش می مالید، حس کرد که چقدر می تونست خوشگل باشه اگر دماغش کوچکتر بود. دماغش رو عمل کرد و مهمانی به مناسبت دماغ جدیدش ترتیب داد. من هم دعوت شدم.

از وقتی دماغش رو عمل کرده بود تعداد کمی او رو دیده بودند. شایعاتی پخش شده بود مبنی بر اینکه تغییری چنان عظیم کرده است که نزدیکان او نیز در شناخت او دچار مشکل شده اند. حتی بعضی روایت می کردند که برادرش وقتی او را دیده یک دل نه صد دل عاشقش شده و به او پیشنهاد داده. اما وقتی فهمیده که دچار چه اشتباهی شده، افسردگی شدیدی گرفته و بین خواهر و برادر روابط تیره شده است.

مهمونی برای من بسیار مهم بود. زیرا مدتی بود که دلباخته میزبان دماغ عملی شده بودم ولی فرصتی پیدا نکرده بودم که مراتب این عشق را به عرضشان برسانم. تصمیمی گرفته بودم مبنی براینکه شب مهمونی با شجاعتی ستودنی اتودی زیبا بزنم و میزبان دماغ عملی را به جیب بزنم. نمایشنامه کار به طور تمام حاضر بود و اتود تمرین شده بود.

مجبور بودم روی این نقش بسیار کار کنم زیرا که دو مساله بسیار مهم وجود داشت که مرا به شکست عشقی نزدیک می کرد. اولی مساله دماغ بود که من باید حتما این را در مخ میزبان دماغ عملی می چپوندم که دماغ عملیش هیچ نقشی در این بین نداشته است.

مساله دوم کمی پیچیده تر بود و تماما تقصیر بنده بنی بشر بود. قضیه از این قرار بود که همین چند روز پیش یکی دیگر از دوستان را که تصادفا پسر بود، دیدم. ایشان بعد از یک سری خزعبلات که تحویل من داد و معمولا اسمش را زمینه سازی می گذارند، اعلام کرد که همین میزبان دماغ عملی رو که من می خوام اونم می خواد. خود شما حساب کنید من در آن بین منافع خود را در نظر می گرفتم یا تریپ مرام می گذاشتم. خلاصه اینکه این مغز ناقص من دستوری داد که طرف را درک کنم و مرام داشته باشم.

من هم که از مغزم جوگیرتر، رقیب عشقی خود را بسیار تحویل گرفتم و اون رو راهنمایی کردم و نمایشنامه خود را تماما در اختیارش گذاشتم. طرف ممنون از این همه لطف من و شنگول از آن همه لطف خدادادی میزبان دماغ عملی سریعا تمرین تیاتری بدون وقفه رو آغاز کرد.

حال خود چه می کردم. رقیب عشقی و خودم هر دو یک نقشه داشتیم. تنها راه آن زمان بود و اینکه من زودتر دست به کار شم.

----

من کمی دیر به مهمانی رسیدم. اولین قسمتی از خانه که رویت شد، یک حال بزرگ بود که جمعیت بسیاری در میان آن در هم می لولیدند. همچنین اولین کسی که توجهم را جلب کرد، رقیب عشقی عزیز بود که در گوشه ای نقش مرا با جدیتی عجیب تمرین می کرد، طوری که مهمانان از حرکات او تعجب کرده بودند و تا حد امکان فاصله خود را با او حفظ کرده بودند.

هیچ اثری از میزبان دماغ عملی در اتاق نبود. من سعی کردم وارد یکی از کلونی هایی که تشکیل شده بود بشم و خود را درگیر بحث آنها کنم تا اضطراب درونی ام کمی بخوابد. سروانی بحث را در دست گرفته بود و می گفت: "به نظر من چیزی به اسم ساختار ژنی قویتر و اینا داریم و اینکه اگر به طور تصادفی تمام زن ها و مرد های یک جامعه به اشتراک گذاشته شوند، احتمال این را به وجود می آورد که هیچ وقت دوزن و مرد از نظر ژنی قوی با هم برخورد نکنند و نسل عالیی که می توانسته باشد، دیگر به وجود نیاید." مردی با ریش بزی که خونسردی عجیبی تمام چهره آن را پوشانده بود، جواب داد: "به نظر من نبوغ جمعی راه خود را پیدا می کند و تکامل مورد نظر شما پیش خواهد آمد. از طرفی شکل گیری یک نظام اشتراکی گزینشی آن چنان مفهوم مریضی است که هرگونه برداشتی از آن ممکن است شود."

نمی دونم چرا میزبان افتخاری نمی دادند و به جمع وارد نمی شدند. چیزی به آخر شب نمانده بود و هنوز اون دماغ کذایی رویت نشده بود. اضطراب درونی تقریبا من را فلج کرده بود. متوجه شدم که بدنم به شکل ناخواسته ای می لرزد. در آن نزدیکی مبل خالی پیدا کردم و خود را در آن ولو کردم. سخنان سروان و مرد ریش بزی یواش یواش ذهنم را پر می کرد. باالطبع اولین چیزی که به نظرم رسید اشتراک میزبان دماغ عملی با رقیب عشقی خود بود.

اما یک مشکلی وجود داشت من میزبان دماغ عملی را تمام و کمال برای خود می خواستم. تمام و کمال برای خود! یعنی مثلا مانند داشتن مسواک خصوصی، انسانی خصوصی داشته باشم. اما رابطه خوب دو طرفه است او هم مرا برای خود خواهد داشت.

صدایی مرا از تخیل خود بیرون کشید. یکی اعلام کرد که به دلایلی میزبان دماغ عملی نمی تواند به جمع مهمانان وارد شود. همهمه ای بلند شد. همه جویای علت این مساله بودند. بسیاری این حرکت را توهین به خود می دانستند و تهدید به رفتن می کردند. طرف سخنگو علت را خصوصی اعلام می کرد و مراتب معذرت خواهی میزبان را به اطلاع حضار می رساند.

به یکباره شخصی که صورت را با دستمالی بسته بود و فقط چشمان او قابل رویت بود، وارد سالن شد. میزبان دماغ عملی بود. من به سرعت به سمت رقیب خود برگشتم اما او آنچنان در نقش خود فرورفته بود که اطراف را نمی دید. الان وقتش بود.

سریع نقشه را در ذهنم مرور کردم و به سمت میزبان دماغ عملی حرکت کردم. غوغای درونم حس شنوایی مرا تحلیل برده بود و من فقط چیزهایی مبهمی مبنی بر ورم دماغ و اینا شنیدم. وقتی به نزدیکی میزبان دماغ عملی رسیدم نا گهان لکه ای در یقه بلیز او توجه مرا جلب کرد.

لکه در ابتدا کوچک به نظر می رسید. احتمالا لکه شکلاتی بود که به تازگی خورده بود. اما یواش یواش بزرگ می شد. وای اصلا نمی توانستم ذهن خود را برای اجرای نقش متمرکز کنم. از همه بدتر وقتی حرف می زد لکه حرکت می کرد و حال مرا بدتر می کرد.

سعی کردم زمین را نگاه کنم و به میزبان نزدیک شدم. صدایش بهتر شنیده می شد که از همه معذرت خواهی می کرد و می گفت به محض بهتر شدن ورم دوباره مهمانیی برپا خواهد کرد.

هیچ کس متوجه هیکل گنده ای که به یکباره روی میزبان دماغ عملی افتاد نبود. میزبان دماغ عملی فقط جیغ می زد و من هم سعی می کردم که نگاهم را از آن لکه برگردانم. با صدایی گرفته گفتم: "گوش کن ببین من حتی هنوز دماغ تو را ندیده ام. فقط خواستم بگم که خیلی وقت که عاشقتم." میزبان دماغ عملی هنوز جیغ می زد و همه بهت زده به ما دوتا نگاه می کردم. لکه حواس مرا پرت کرده بود و من فراموش کرده بودم که دیگر باید بایستم.

به ناگاه فشار زیادی در کمرم حس کردم. یکی که حدس زدم رقیب عشقی ام باشد، داد می زد و می گفت: "ای نامرد، تو مرا دور زدی و نقش مرا زودتر اجرا کردی." شروع کرد به مشت زدن به من.

میزبان دماغ عملی هنوز جیغ می زد و هیچ کس باور نمی کرد که ممکن است این صحنه واقعی باشد، همه تصور یک صحنه فیلم را داشتند و با دقت دنبال می کردند. تحلیل هایی هم شنیده می شد. "این دختر اون زیر چرا همش جیغ میزنه، معلومه که خیلی آماتوره." " از همه بهتر این شخص روییه. تماما در نقش خود فرو رفته است. ببین چقدر واقعی به وسطیه لقد و مشت می زنه." "اما من موندم که این صحنه چقدر خوب اجرا می شود، چون با کمترین اشتباه دختر در آن زیر له می شود."

من نمی توانستم برگردم، لکه هم در جلوی چشم من به سرعت حرکت می کرد. گوش هام از صدای جیغ میزبان دماغ عملی سوت می کشید. با فشار بسیار زیادی که به سمت راست آوردم، من و رقیب به شکل توده ای متراکم به سمتی پرت شدیم و میزبان دماغ عملی توانست کمی نفس بکشد. به سرعت از جا پرید و به گوشه ای پناه برد.

همه دست زدند. من و رقیب نیز بهت زده از این حرکت مردم از هم جدا شدیم و به آنها خیره شدیم. اما مساله تمام نشده بود، من به رقیب گفتم: "باید تکلیف همین الان معلوم شود. انتخاب را به خود او می دهیم." به سمت میزبان دماغ عملی برگشتیم. تازه نفسش جا اومده بود. " خفه شید دیوونه ها. داشتم اون زیر می مردم." من با صدایی که نمی دونم شهامتش را از کجا آورده بود داد زدم: "نه، این فقط یک اتفاق بود و تماما تقصیر اون لکه روی لباست. تو باید همین الان حرف بزنی. من دیگه تحمل این همه عشق رو ندارم. من خیلی وقت که دیوانه توام و ..." دستی به محکمی به دهانم خورد و من و رقیبم به جان هم افتادیم.

همه گفتند که دیگه تکراری شده و همه به سر جاهای خود برگشتند. میزبان دماغ عملی نیز به جمع ها پیوست. دماغ او آن شب هم دیده نشد. اما چند روز بعد بالاخره با دماغ عملی در مجامع ظاهر شد. من و رقیب و برادر میزبان دماغ عملی شدیدا سرخورده شدیم و در جلسه ای که در هفته بعد از آن مهمانی داشتیم نقشه قتل او را کشیدیم. اما در جلسات بعدی فیلد تحقیقاتی خود را به بحث اشتراکی شدن میزبان دماغ عملی برگرداندیم.

لازم به ذکر است که میزبان دماغ عملی چند وقت بعد با کسی دیگر ازدواج کرد. اما ما سه نفر تا امروز هم جلسات پرشور خود را برگذار می کنیم. بحث گسترش پیدا کرد. نتایج بسیار عالی از این جلسات در آمده است که احتمالا در آینده ای نزدیک آنها را خواهید دید.

پایان.

Friday, June 30, 2006

پیچش

دیروز گربه همسایمون مرد. نمی دونستم همسایمون گربه داره. اگه می دونستم، حاضر نبودم اون گربه رو تحمل کنم. از گربه ها و اون چشماشون می ترسم. پس شاید خوشحال شدم که دیروز گربه همسایمون مرد.

دیروز وقتی داشتم از جلوی خونه همسایمون رد می شدم صدای پیانوی اون یکی همسایمون نگذاشت که صدای خونه همسایمون رو بشنوم. احتمالا اگر گربه ای داشتند و دیروز مرده بود، دیروز باید صدای بچه کوچیکشون می اومد که گریه می کرد و گربه اش رو می خواست.

نمی دونم چه قد بده که آدم خوشحال بشه که یک موجود بمیره ولی خوب من دیروز بد بودم چون خوشحال شدم که گربه همسایمون مرد.

دیروز تو تاکسی یارو داشت از گربه ای که همدم زندگیش بود برای راننده می گفت. اون همسایمون نبود مگر نه از خجالت سرخ می شدم که خوشحال شدم که گربه شون مرد.

من دیروز سعی کردم به یه گربه که تو خیابونا می پلکید یه چیز بدم بخوره تا گناهم رو پاک کنم. اما با اینکه بهش گوشتم دادم نخورد. اون گربه همسایمون نبود چون گربه همسایمون دیروز مرد، اما گوشتی که بهش دادم هم نخورد، می خواست من به خاطر گناهی که کردم و خوشحال شدم که گربه همسایمون مرد عذاب بکشم.

من وقتی داشتم برمی گشتم خونه تو راه یه سوسک رو با پام له کردم و همون موقع بود که ترسیدم که اونقد خشن شدم. البته راحت تر هم می شد فهمید از اینکه وقتی گربه همسایمون مرد خوشحال شدم.

رسیدم خونه خوابم نمی برد، چونکه فکر می کردم روح گربه همسایمون اون نزدیکی هاست. آخه صدای گربه از بیرون پنجره می شنیدم. دیگه تحمل نکردم صدا رو دنبال کردم رفتم پشت بوم، اونجا یه گربه زخمی افتاده بود و ناله می کرد. با خودم گفتم اگه بهش کمک کنم شاید گناهم بخشیده بشه که خوشحال شدم گربه همسایمون مرد.

زخم گربه رو بستم و آوردمش خونم. اما گربه باز نذاشت بخوابم و هی ناله می کرد. نمی دونم چی شد، در یک آن سرش رو با چاقو بریدم. شاید دچار یک حمله روانی آنی شده بودم. تا فردا صبحش راحت خوابیدم. اما صبح که بیدار شدم، به سرم زد که نکنه این گربه یکی از همسایه هامون بوده باشه، چون اونقد تمیز و مامانی بود که به نظر می رسید گربه خونگی باشه.

دیروز گربه همسایمون مرد. چون خودم کشتمش.

Sunday, June 18, 2006

شک

خوب چه انتظاری داری؟! اینکه تو همه چی شک کنم. یعنی خودمم فکر می کنم همین درست باشه، اما، اما، اما اون دکارت بدبختم دید که باید بگه من فکر می کنم پس هستم. دید که باید چیزی رو قبول کنه که حتی قبول کردنی بودنش رو هم از قبل پذیرفته.

ببین مفاهیم یه مشت آشغالند. مفاهیم؟ یه؟ مشت؟ آشغالند؟ اینا چی بودند من گفتم. اینا؟ چی؟ بودند؟ من؟ گفتم؟ وای... دیوانه کننده است. کلمات تک تک خود مفاهیمی دارند که برای توضیح آنها از کلمات دیگر استفاده می کنیم. یه دور بی نهایت مزخرف.

یه دیکشنری بردار. حالا یه کلمه رو توش پیدا کن، تو تعریف معنی اون چند کلمه هست، اونا رو هم پیدا کن... خوب من می دونم دوباره بر می گردی به کلمه اولت.

خوب از این دورای تسلسل زیادند. خوب؟ از؟ این؟ دورای؟ تسلسل؟ ....

وای ... گیر نده، خوب چی کار کنم مجبورم کلمات رو بگم تا چیزی بگم. چیزی؟ کلمات؟ ...






خوب این یه تیکه سفید بالا که چیزی ننوشتم، راضیت می کنه؟ ببین می دونم همه اینا چقدر پوچه. ولی خوب پوچی هم خودش پوچ. پوچی؟ پوچی خودش پوچ؟ پوچی خودش پوچ خودش پوچه؟ ...

این بالا که سفیده به نظرم یه فرقی با این تیکه سیاه ها، با اینایی که ما بهش می گیم کلمه و فکر می کنیم داریم زبانمون رو، روی کاغذ می آریم، داره. می فهمی؟ پس یه چیزی هست. اون سفیدا حس متفاوتی بهت می ده. شاید مفاهیم دیگه ای رو هم بهت القا کنه. پس اون یه چیزی هست. وای ... پس یه چیزی یه چیزی هست.

اصلا من اصالت لذت رو می پذیرم. لذتم همون حسیه که درونمه. آره، دارم تعریف می کنم. به خاطر اینکه هنوز تو همین دنیام. درگیر همین زبان و تو و یه چیزایی که یه چیزایی هستند، هستم.

دیگه حداقل اینو می فهمم که یه چیزی رو خوشم می آد یا نه؟ اینو نمی تونی ازم بگیری. یعنی ... یعنی... من گشنمه. ماکارونی دوست دارم. دوست دارم یعنی خوشم می آد. خوشم می آد یعنی؟ ... وای گیر نده، شاید یه حس زیستی. مثلا شاید با چندتا مولکول و ژن و DNA قالب گفتن باشه.


باشه، باشه، می دونم در گیر زمانیم. می دونم ما یا گذشته ای هستیم که رفته یا آینده ای هستیم که نیامده. می دونم در حال نیستیم. می گی در حال هستیم. خوب تمام شد. تا بگی در حال هستیم، حال تمام شد. پس ما نیستیم. یعنی اگرم باشیم، خیلی سریع تموم میشیم. میشیم یه چیز دیگه.

غورباغه سرخ کرده آبی داشت پرواز را به خاطر بسپار. خوب شد؟ دنبال بی معنایی ای؟ اینم بی معنایی. برای وجودی که نیست، دیگه چه فرقی می کنه. غورباغه چه گهیه و چه غلطی می کنه. اما... اما... وایسا...

تو داری به چی نگاه می کنی؟ به کاغذ؟ به چی؟ به کاغذ؟ کاغذ. کاغذ. ایناهاش بگیر. وای لازم نیست تعریف کنم، این کاغذ است. این... این یعنی همین که الان دارم بهت می دم، کاغذه. الان، یعنی همین الان. یعنی نه، منظورم اینه که الانی که می آد و من کاغذ رو بهت می دم و تو می گیری. لحظه ای که تو دست هردومونه و من ولش نکردم.

وای لامصب دیگه قبول داری که تو اون لحظه، یعنی اون لحظه که کاغذ تو دست هردومونه و من هنوز ولش نکردم، داریم مفاهیم رو منتقل می کنیم.

یعنی... یعنی... نه نمی خوام دیگه اشتباه کنم، منتقل نمی کنیم، داریم مفاهیم رو به هم سایش می دیم. داریم حس می کنیم.

حس؟ باشه، باشه دیگه نپرس. حس نه! حس نه! همون! همون! همون! همون!

آره پیداش کردم! اون کثافت های نخستین، منظورم انسان های نخستین، می گن حرف نمی زدن... آخ که چقدر دلم براشون تنگ شده. اونا! اونا اونا! اونا!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

(سکوت طولانی) نمی دونم، آره همون که شنیدی، نمی دونم.

Friday, June 02, 2006

بن بست

هوا خوب بود. داشتیم قدم می زدیم که یکدفعه وارد یک کوچه بن بست شدیم. نمی دونم دقیقا در کدوم قسمت از اون کوچه این فکر به سرم زد. بر گشتم و به دختر گفتم “خوب، حال و اوضات چطوره؟” گفت “خوب خوب” گفتم “خوب پس سریع لخت شو” با تعجب نگام کرد و خودش رو به نشنیدن زد. گفتم “بدو دیگه، من می خوام با هم سکس داشته باشیم.” دیگه مطمئن شد که اشتباه نشنیده، گفت “یعنی چی؟ تو که نمی تونی همینطوری من رو به این کار واداری.” اینجا بود که حربه ای رو که آماده کرده بودم ارایه دادم. گفتم “تو چقدر ساده ای. نفهمیدی که ما وارد کجا شدیم. باشه حالا خودم بهت می گم. ما الان در یک بن بست هستیم.”

چهره دختر عوض شد. سعی می کرد خوشحالیش رو قایم کنه. شانسی که اولش آوردیم این بود که دختر حواسش نبود که بن بست یعنی یک طرفش بستست و طرف دیگرش بازه. دختر فکر می کرد که دیگه راه فراری نداره.

داشتیم در سکس فرو می رفتیم که یکدفعه دختر معنی بن بست رو فهمید. حالا نمی دونم دقیق از کجا فهمید. من که خودم می گم از دماغم فهمید. آخه دماغ هم یه جور بن بست دیگه، اونم یه طرفش بازه و یه طرفش بسته. بلند شد و با نگاه تحقیر آمیزی از من دور شد. یعنی دیگه مطمئن بود یکی از این راه ها اون رو به بیرون می بره. حالا تهش یکیش رو می رفت اشتباه بود خوب برمی گشت.

خیلی خوب شد. آخه من پولم تموم شده بود و خوب حتما باید براش چیزمیز می خریدم و وقتی می فهمید هیچ پولی تو جیبم نیست، ضایع می شد. ولی همون یه چند لحظه نزدیک شدنم خیلی باحال بود مخصوصا من صورتش و پوست لطیفش رو خیلی دوست داشتم. همون پوستی که چند وقت بعد خط خطی شد.

فکر کنم دوسه هفته بعد از ماجرای سکس بود که اون اتفاق افتاد. من دیگه بااون کوچه بن بست خیلی حال می کردم. فکر می کنم احساس نزدیکی زیادی باهاش می کردم. هیچ جریانی درش وجود نداشت، همه چیز رفت و برگشتی بود، اون هم یکطرفه. می دونید باز راحت تر می شد حرکات رو زیرنظر داشت، آخه یه راه ورودی که بیشتر نداشت.

خلاصه که من خیلی اونجا می رفتم. می رفتم تا ته کوچه و دستم رو به دیواری که کوچه رو بن بست ساخته بود می زدم و برمی گشتم و می رفتم دنبال کارم. تا که یکروز اون دختر رو اونجا دیدم. نگید احتمالش خیلی کم. خوب شاید اونم مثل من احساس نزدیکی با کوچه می کرده. اما دختر در حالت عادی نبود. سرتاپاش خونی بود.

با خودم گفتم برم و اون حربه قبلی رو دوباره به کار بگیرم شاید این دفعه تونستیم بدون اینکه بفهمه تا آخرش بریم. تازه خونی هم هست و دیگه اصلا حواسش نیست. اما بی خیال شدم چون که با خودم گفتم شاید این جوری حال نده، آخه تمام لباسام خونی می شد. هر چی بود بالاخره بهش نزدیک شدم. صورتش همونطور مهربان و آروم بود. فقط دو تا خط بزرگی که حدس می زنم جای تیغ بود صورتش رو از حالت همیشگی کمی دور می کرد.

بیشتر که دقت کردم رگ دستش هم پاره شده بود و خون جاری بود. خوب اولین چیزی که به ذهنم رسید خودکشی بود. فقط نکته عجیبی که بود دو خط تو صورتش بود. احتمال اینکه اون ها رو خودش انداخته باشه خیلی کم بود. اون همیشه نگران زیباییش بود. از طرفی واقعا هم زیبا بود و این قضیه رو بغرنج تر می کرد.

می دونید نمی دونم شاید هم صورتش رو من اون طوری کرده بودم. آره، شاید من فقط موقعی پیدا کرده بودمش که رگ دستش رو زده بود، و بعد من با تیغ رو صورتش دوتا خط انداخته بودم. یعنی شاید خودش ازم خواسته بود که این کار رو بکنم.

می پرسید چرا؟ شاید برای اینکه اضطراب از دست دادن زیباییش داشت اون رو ذره ذره داغون می کرد. یعنی مثلا با خودش فکر کرده بود که وقتی زیباییش رو از دست بده که تماما منظور صورتش بود، همون صورت کوچولوی همه آدم ها که در مقابل بدنشون و در مقابل جهانشون خیلی کوچیکه، می تونه دیگه راحت تر زندگی کنه. البته می خواست قبلش یه سکسی داشته باشه و بعدش صورتش رو زشت کنه. برای اون هم که دل به من بسته بود که من هم نتونستم.

اما چرا پس خود کشی کرده بود؟ فکر کنم همش تقصیر من بود. آخه تو بن بست که آدم سکس انجام نمی ده، درسته راه خروجی نداره، اما راه ورودی که داره. یعنی حداقل حرکات رفت و برگشتی که پیش می آد. اما دیگه همه چی گذشته بود و اون داشت تمام خون بدنش رو بیرون می ریخت.

می دونید شاید هم من اینکار رو کرده بودم. منظورم زدن رگ دستش. دلیلشم مثلا همون رفتاری که اون روز من رو وسط کوچه گذاشت و رفت. درسته به نفعم شد اما خوب اون که نمی دونست به نفعم می شه. اما امکان نداره من تونسته باشم رگ دستش رو بزنم، آخه اون مطمئنا تقلا می کرده و من هم که حوصله درگیری ندارم. شاید هم ترتیبش برعکس بوده، یعنی من صورتش رو به خاطر خودش خط خطی کردم و اون هم وقتی دیده که دیگه زیبا نیست دست به خود کشی زده. آره اینم قشنگه. فکر کنید من شجاعت خود کشی رو بهش ارزونی داشته ام و تمام لحظات آخر مرگش رو در کنارش به سر بردم و خونهای صورتش رو پاک می کردم.

دستمالم رو در آوردم و خون های صورتش رو پاک کردم. البته فرقی نکرد چون به طور ناجوری باز هم خون می اومد. آخه تیغ بد می بره. خلاصه که وقتی یکدفعه یادم افتاد که بن بست یعنی یه طرفش بازه بلندش کردم که ببرمش بیمارستان، تهش یه طرفی می رفتم و بن بست بود، برمی گشتم راه دیگه رو امتحان می کردم. انتخاب فقط بین دو تا بود. البته نمی گم راحت بود. خلاصه که بردمش بیمارستان و بعدش دیگه ندیدمش، شاید یکی از درگیری هاش کم شده باشه.

Sunday, May 14, 2006

یه سری از دوستام

آذین اون آذین همیشگی نیست. به نظر می رسه که یک آذین همیشگی وجود داره. خوب به جهنم. مگه خودم همون خود همیشگی ام. باز به نظر می رسه یه خود همیشگی وجود داره. آذین: بابا همه چی وله وله. جمله ای که باهاش خیلی حال می کنم.

سینا رو می بینم. از دور تابلو. از دور مزخرف. از دور می تونه هر چیزی باشه. حیفه که نزدیک بشی. یادم نیست این پسره چی جوری یه دفعه شد دوست صمیمی. به خدا یه روز بود که دوست صمیمی نبود. سینا خوبه برای قایم شدن. چون تا یه حدی جمع و جورم می کنه. آهان پس واسه این شد دوست صمیمی.

روزبه می خواد ول بشه. انگار دنیا به خاطر بزرگی بیش از اندازش براش قفسه. می خواد آزاد بشه. کچل کرد. فکر کرد این جوری می شه. نمی دونم شایدم شد. بعضی وقت ها وقتی می بینمش فقط می تونم بخندم، فکر می کنم حداقل فرقش با من اینه که می دونه چقدر بد گیر کرده. فقط امیدوارم یه روز بفهمه که برای آزادی زیاد احتیاج به فرار به جایی دیگه مثلا تو مخش نیست.

آرش یه روز یه دفعه برای چند لحظه امیدوارم کرد. آره و دقیقا همون روز و همون ساعت تمام امیدهام رو به گه کشید. تو چت گفت که دوستم داره. نمی دونستم کیه. بعدش گفت: دوست داشتی دختر بودم، نه؟ گفتم: فکر کنم.

هوشمند . ازش می ترسم. وقتی حرف می زنه خیلی اعتماد به نفس داره. این همون هوشمندیه که بالا سرش تو چمن ها وایساده بودم و اون دراز کشیده بود و می گفت: خوب حالا کی هست؟ من: اون. می گفت: خوب اون که تموم شد؟ الان کیه؟ یادمه دیگه نتونستم چیزی بگم. یادمه به نظر من سیر امور به این راحتی نبود.

نیوشا بد مغروره. دوست خیلی خوبیه. چرت و پرت می گم و گوش می کنه و چون چیزی نمی فهمه، می تونه خیلی خوب جواب بده. فکر کنم یه بار بهم گفت یا باید می گفت:ممد علی تو واقعا ساده و احمقی. منم تنها چیزی که تونستم بگم یا می گفتم این بود که: جون تو چیز دیگه ای نمی تونم باشم، مگر نه حتما می شدم. اون همیشه من رو به یاد اون جمله می اندازه که می گفت: "هی فلانی زندگی شاید همین باشد."

علی خوبه. نمی دونم مثل اینکه خوبه. دوستمه. یعنی دوست خوبمه. یعنی نه دشمنمه. نمی دونم مثل اینکه همین تضاد ها باعث پیشرفت می شه. سیر دیالکتیکی شکل گیری من و من متضادم برای فرار از واقعیت و قبول واقعیت و سوق به من جدید.

ا.ی.ن. بچه است. یعنی نه اون قدم بچه، از ماها بزرگتره. یه روزی، زوری وارد دنیای آدم بزرگ ها شد و موند. نتونست دیگه برگرده. فقط تونست ادای اون قدیماشو در بیاره. یادمه یه روزی به من گفت: رستم، خواستی می تونی به من بگی. من: چی رو؟ این که هنوز بچم؟

امیر کلاسیکه. واسه حدود اوایل قرن نوزدهم. فکر می کنه که باید رو چیزها جدی فکر کنه. درست راه می ره، یعنی منظورم در مقایسه با ما انسانهای وازده قرن جدید. امیر: خیلی وقته دارم فکر می کنم چه جوری باهاش برخورد کنم؟ اما من فقط به این فکر کردم که هم می تونست عاشقش بشه، هم می تونست ازش تنفر پیدا کنه، هم می تونست بکشتش و هم می تونست انکارش کنه. هیچ فرقی هم واسم نمی کرد. همینه فرق من و اون.

ن. قویه یا حداقل تا حدی که می تونه اداش رو در می آره. فکر می کنه این جوری می شه. شایدم می شه. فقط باید اون تفکرات رو نرم کنه. یعنی هروقت وقت کرد. باید دوباره همش رو تکرار کنه. باید زمختیش رو از بین ببره. یادمه یه روز خندید، یه خنده عصبی به یه زنی که برای یه اتفاق بد گریه می کرد.

...

فکر می کنم همه اینا رو قبل از یه زمانی نمی شناختم، اما مطمئنم یک زمانی هم بوده که بعدش دیگه تو مخم یه جایی داشتن.

Monday, May 08, 2006

یه راوی

یه راوی مریض مشکل ساز،

روایت می کنه برای یه سری دیگه،

هیچ کدوم از روایت هاش رو خودش تجربه نکرده،

بیشتر اون ها رو حتی ندیده که اتفاق بیافته،

آدمی که یه سریش رو اصلا نمی تونه تصور کنه،

یه سریش رو نمی تونه بنویسه،

یه سریش رو حتی نمی تونه روایت کنه.

Friday, May 05, 2006

تنهایی
(جزییات اون سوسک له شده)

“تنهایی هم یک مفهوم مثل تمام مفاهیم دیگه”، این جمله به مسخرگی این جمله است که “تلخی هم، یک مزه است مثل مزه های دیگه”. می دونم اینا فقط بهانه های مسخره برای ادامه دادن، ولی قبول کنید چاره ای ندارم، چون هنوز زنده ام.

حدود یک ماه پیش بود. از اون روزایی بود که داری خفه می شی و نمی دونی باید چی کار کنی. وقتی رسیدم خونه برای این که کسی متوجه نشه سریع رفتم دستشویی. بغض شدید گلوم رو گرفته بود، اما گریه نمی کردم، نمی دونم خودم جلوشو گرفته بودم و یا اشکام خشک شده بود. (روش نمی شد)

سعی کردم حداقل یک کم گریه کنم تا بتونم راحت تر نفس بکشم. شروع کردم به مشت زدن به کاشی های دستشویی، گفتم شاید از درد گریه ام بگیره. یک دفعه متوجه شدم دارم سرم رو هم می کوبم به دیوار. درد بدی در سرم پیچیده بود.(سرش چیزی نشد، نگران نباشید)

نمی شد، نمی تونستم گریه کنم. به سختی نفس می کشیدم. تازه متوجه شدم که باید خودم رو اروم کنم ، با این کارا داشتم وضعیت رو بدتر می کردم. خشونت، پریشونی درونم رو ببشتر می کرد، چون من از خشونت می ترسم.

ساکت نشستم و سعی کردم همون یک کم نفسی که از کنار بغضم از گلوم می گذشت رو به استفاده کامل برسانم. کاملا بی حال شده بودم. حس کردم که دارم می میرم. دیگه صدای نفس کشیدنم شبیه این آسمی ها شده بود که از اسپری استفاده نکردن. (البته مصمئنم که فکر نمی کنید که الان واقعا می میره)

چشام به یک چیزی خیره شده بود. مغزم حدود پنچ دقیقه بعد تونست تشخیص بده که اون یه سوسکه. می تونستم این آشفتگی درونی رو تبدیل به خشونت کنم و اون سوسک رو له کنم. اما ریسک بود، چون این کار اکسیژنی زیادی از بدنم مصرف می کرد و ممکن بود هوا کم بیارم.

در آخر تصمیم گرفتم که تکون نخورم و همونجور بمونم. سوسک هم تکون نمی خورد. مونده بودم اونجا روی دیوار برای چی ایستاده بود. هیچ کاری نمی کرد. تنها بود. یک لحظه احساس کردم نکنه برای من اونجا ایستاده. شروع کردم به حرف زدن با اون. (حداقل که می تونه خیال کنه که داره با سوسک حرف می زنه)

چته؟ واقعیتش دلم بد گرفته. احساس می کنم شدیدا به کسی احتیاج دارم که باهاش صحبت کنم. مثلا چی بگی؟ نه آخه مشکل فقط این نیست که چی بگم. می دونی .... خوب بگو. از من خجالت می کشی؟ نه، امیدوارم بفهمی. ببین این خلا درونی این جوری حل نمی شه. من احتیاج به محبت دارم. احتیاج دارم برای کسی مهم باشم. هو...چرا می خندی؟ من دارم جدی صحبت می کنم. خوب لامصب شاید این حرفها مسخره باشه، ولی واقعا این جوریه. شاید یه مرض روانیه، شاید به خاطر عقده دوران بچگی، شایدم به خاطر حفره ای که خدا درونم گذاشته.

خوب فهمیدم چه مرگته. خوب تو اصلا احتیاج به هیچ کس نداری. چرا، تو نمی فهمی. مثلا وقتی بدونم فلان کار رو انجام بدم مورد توجه قرار می گیرم، خیلی بهتر و بااشتیاق انجام می دم. خوب حالا منظورت چیه؟ هیچ چی، منظورم اینه که منم یه دختر می خوام که دوستم داشته باشه. منم از اون دستای کوچیک سفید نرم می خوام. منم از اون دل های نازک می خوام که برای من نگران شه. منم از اون روحیه های قاطی می خوام که اصلا نمی تونه تصمیم بگیره چی کار کنه. بازم که داری می خندی. (یه جورایی فکر می کنم داره روانکاویش می کنه)

خوب کی جلوت رو گرفته، برو یکی داشته باش. خوب لامصب دست من نیست. یکی باید پیدا بشه که هم من دوستش داشته باشم و هم اون من رو. اه، خوب پس زر نزن. من تو رو خوب می شناسم، تا اخرشم هیچ گهی نمی خوری. این چرت و پرت هایی رو که گفتی ولش کن. تو باید شروع کنی به متنفر شدن. الان امادگی اش رو هم داری. باید از همه و تک تک کاراشون تنفر پیدا کنی. باید به همشون بدبین بشی، حتی نازکترینشون. باید بپذیری که انسان ها همه به فکر خودشونن، باید بفهمی که همه می خوان ازت سو استفاده کنن. خوب حالا یواش یواش باید خشمگین شی. الان حالت بهتر می شه، بلند شو و این سوسک رو هم له کن، دیگه برای صحبت با خودت احتیاج به واسطه نداری.

حالم خیلی بهتر شده بود. بلند شدم و سوسک رو با انگشت لمس کردم. سوسک هیچ تقلایی نکرد. نمی تونستم بکشمش. اما گیر داده بود. می گفت بکشش. می گفت محبت برات زهره. وابستت می کنه. آخرش با خودم گفتم که یک سوسک که نمی تونه تنهایی من رو پر کنه. این حرفها رو هم با خودم زدم نه با این سوسک چندش آور.

آروم لهش کردم. در ابتدا احساس قدرت عجیبی کردم. اما یواش یواش اون حفره پیداش شد. یه جایی درونم بود. ببین چیزی که بود این بود که تو دنیا هیچ خبری نشده بود. همه چیز مثل قبل بود. من و همه همون قبلی ها بودیم. فقط این سوسک که تنها دوستم بود، مرد. (چرت می گه، می خواد دلش به حال خودش بسوزه و البته دل شما براش. مگه سوسکم بهترین دوست ادم میشه.)

دوباره نفسم گرفت و افتادم همون بغل دستشویی. دیگه تصمیم گرفتنم تا آخر دنیا اونجا بمونم. اونجا زیاد ادم احساس تنهای نمی کنه.

(فکر می کنم تا یه ربع دیگه یکی پیداش بشه که دستشویی داشته باشه و نگذاره اون تا ته دنیا اونجا بمونه)

Friday, March 31, 2006

یک مرد به یک باره خوب

خوب از موهاش شروع کنم. موهایی پریشون و به هم ریخته. البته وقتی که جوانتر بود، الان دیگه موی زیادی نداره. خودش سعی می کرد موهاش رو پریشون کنه، چون فکر می کرد دخترا خوششون می اد.

دو توجیه خوب دیگه ای هم داره که در همه چیزش تاثیر گذاشته از همین موهاش تا لباس پوشیدنش و طریقه برخوردش با دیگران. توجیه اول، حرف های نصف کاره ای که از پست مدرن شنیده. ساختار شکنی و راحت زیستن. توجیه دومشم تنبلیش.

پیشونی بلند با یه جوش بزرگ و جای ابله مرغونی که بچگی گرفته.

بعدش به ابروهای پر پشتش می رسیم که همیشه عمش که یه ارایشگر بود وقتی می دیدش می گفت ادم رو وسوسه می کنه که ابروهاش رو ورداره. ابروهاش خیلی به سمت پایین مایل و تقریبا به چشاش چسبیده.

چشایی که هیچ وقت درست نفهمید که مشکی یا قهوه ای. یعنی روشم نشد از کسی بپرسه.

زیر چشاش بیشتر وقت ها گود رفته که خبر از مریض احوالیش می ده. البته خیلی تو چشم نمی زنه و کسی هم اگه دقت نکنه نمی فهمه.

دماغ نه خیلی بزرگ و نه خیلی هم خوش تراش. اما همیشه موهای دماغش بیرون زده. وقتی دیگه خیلی تابلو می شه، بقیه بهش می گن و اونم با نحسی کوتاهشون می کنه.

از لباش و کم رنگی مفرطش و خشکی همیشگیشون که بگذریم دیگه بقیه صورتش پر مو. حدود سی سالگیش که بود تقریبا تمام صورتش حتی تا زیرچشاشم پر مو شده بود. از مرز سی و پنج و اینا که گذشت دیگه زیاد تفاوتی نکرد و ثابت موند.

در مورد گوشهاشم تنها چیزی که می تونم بگم اینه که از این اینه بغل ها نیست و عادی.

خیلی چاق نیست، یعنی از از اونایی که چاقیشون در اون حد که فقط به نظر می اد که شکم دارند، در صورتی که در واقع چربی های اضافی دور بدن هم دارند. کمی غبغب هم داره. یعنی وقتی سرش رو خم می کنه معلوم می شه.

همیشه فکر می کرده که ناامیده. البته هیچ وقت خودکشی نکرده و فکر کنم از بیست و دو سه سالگی بود که به راحتی اعتراف می کرد که خیلی ترسو و فقط به خاطر این ترس که خودش رو نکشته. البته دلایلی مثل اینکه اون دنیا معلوم نیست چه خبره و شاید بدتر باشه هم می اورده.

نمی دونه به خدا اعتقاد داره یا نه. یعنی می گه نداره اما چندباری در اوج درماندگی ناخواسته ازش کمک خواسته، با جمله ای به این شکل "نمی دونم وجود داری یا نه، اما اگه هستی لااقل این دفعه روکمکم کن." همیشه می گه اگه بخواد خدایی هم باشه باید متغیر باشه، یعنی خود خدا هم پیشرفت کنه.

حدود سی سالگیش یه بار یه خواب ترسناک دید و از خواب پرید. درست همون لحظه یعنی لحظه از خواب پریدنش یه دختر هم از خواب پرید که به نظرم همون خواب رو دیده بود. شاید اگر به دختره برمی خورد سرنوشتش عوض می شد، اما دختره رو ندید.

قبلش هم حدود بیست و دو سه سالگی عاشق چند نفری شد. اما یواش یواش حس کرد که تو وجود همه دخترها یه چیزی هست که نمی تونه تحمل کنه. یعنی متوجه شد که حتی نمی تونه طوری فیلم بازی کنه که حداقل طرفش از رابطه لذت ببره. تازه تو اون سن هنوزم خیلی تو خودش نرفته بود.

یواش یواش از سی سالگیش به بعد خیلی تو خودش رفت. خوب دلایل زیادی برای خودش داشت. فکر می کرد به زندگی نگاه تلخی داره. همین نحسش کرده بود و جمع های شاد دوستان حالش رو خراب می کرد. نمی دونم شایدم یه بیماری روانی داشت، اما خوب هیچ وقت پیش روان پزشک نرفت.

الان حدود چهل سالش. کارمنده و چون تنهاست و تغییر زیادی هم تو زندگیش نمیده، می تونه با حقوق کمی که بهش می دن زندگی کنه.

در مورد سکس با یه نفر. حدود 10 سال پیش بود که درست در روز تولدش براش موقعیتی پیش اومد. اون هم فقط به این خاطر بود که تصمیم گرفته بود که فرداش یعنی روز بعد از تولدش خودش رو بکشه. به این باور رسیده بود که این دفعه دیگه نمی ترسه و خودش رو می کشه. برای همین با خودش تصمیم گرفته بود اون سال لااقل یه کادوی تولد از خودش دریافت کنه و اون هم زنی بود که اجاره کرده بود برای سکس. البته با اینکه سی سالش بود و تقریبا هیچ مکتب و خدای خاصی رو قبول نداشت ولی احساس بدی داشت که داره این کار رو می کنه. در درونش تقصیر رو انداخت گردن رفقاش و اشناهاش که حتی یه کادوی تولد برای اون نگرفته بودند. با زن وارد خانه شدند و خیلی سعی کرد که تشویشش رو نشون نده. زن به یکباره کاملا لخت شد. روش نشد به زن بگه که اون جوری اصلا لذت نمی بره و باید از اول تکه تکه خودش لباسای زن رو در بیاره. خلاصه اینکه هر چی سعی کرد نتونست کاری بکنه و پول زن رو داد و گذاشت که بره.

اون خودش رو نکشت. چون فردای روز تولد سی سالگیش که از خواب بیدار شد دو تا حس خوب داشت. اینکه با یه زن خراب با اینکه موقعیتشم جور بوده سکسی انجام نداده(به این موضوع تا اخر عمرش هم افتخار می کرد) و دیگری اینکه روز تولدش گذشته بود. البته دست به خود ارضایی زد. یعنی خیلی وقت بود که این کار رو می کرد. اما هیچ وقت احساس بدی از این کار نداشت. دقیق یادش نیست اما از پنج سال پیش کم کم دست از این کار هم برداشت.

چیز زیاد دیگه ای برای گفتن ندارم جز اینکه بگم الان روزا چی کار می کنه. خوب کتاب و فیلم خیلی دوست داره. مخصوصا از اون فیلم هایی که مادری درش هست که به بچش خیلی محبت می کنه. همیشه هم وقتی یه همچین فیلمی می بینه، گریه اش می گیره. زمان دیدن این فیلم ها و مخصوصا موقعی که گریه می کنه شدیدا حس می کنه که می فهمه که عقده ادیپ چیه.

خیال پرداز شده. یعنی از سنین پایین اینگونه بود. اما الان دیگه ناخوداگاه با خیالاتش حرف می زنه. با اونا زندگی می کنه. البته دیوونه نشده، یعنی اگه کسی اونورا باشه حواسش هست و خیالاتش رو برای چند لحظه ای قطع می کنه.

تو خیالاتش همه چی جور دیگه ای. دیگه از زنها نمی ترسه و زن خیلی دوست داشتنی داره. یه دختر کو چیک بزرگتر از 5سال داره (از بچه کوچیک ها و گریشون جتی تو خیالشم می ترسه) و یه پسر 12 ساله که خیلی باهاش رفیق. تا حالا بیش از هزار بار صحنه اشنایی با زنش تا زمان ازدواج رو تصور کرده. هیچ وقت هم تو خیالش با زنش سکس انجام نداده.

Sunday, February 19, 2006

من خیلی حوصلم سر می ره

من وقتی حوصلم سر میره سعی می کنم از پنجره اتاقم طوری تف کنم که بیافته تو باغچه. سعی می کنم که طوری تو دیوار مشت بزنم که جای چهار تا انگشتم بمونه. اگه کسی تو ساختمونم نباشه، به جای پایین رفتن از پله نرده ها رو با دستم می گیرم و پایین می رم.

من وقتی حوصلم سر می ره، یه چند تا دختر گیر می ارم و عاشقشون می شم. از بین اون دختر ها اونایی رو که مطمئنم عمرا راه نمی دن، انتخاب می کنم و بهشون ابراز عشق می کنم. بعدش یه مدتی از عشق اون دخترها دیوونه می شم، وقتی که طرف با شدت گفت برو دنبال کارت، میرم و تریپ عاشقای شکست خورده رو می گیرم.

من وقتی حوصلم سر می ره می شینم رو راههای مختلف خودکشی فکر می کنم. بعدش می رم سراغ راه های کشتن افراد دیگه. تمام صحنه هاش رو تو ذهنم مجسم می کنم. معمولا تو این صحنه ها وکیلی رو هم که بعدا قراره مسولیت وکالت من رو بر عهده بگیره، تصور میکنم. به نظرم سعی کنه که من رو دیوونه جلوه بده که دارم نزنن. البته اولش احتیاج است که من با استناد بر دوران کودکی و عقده های فرو خورده روانی(که هر شخصی یه چند هزارتایی می تونه جور کنه) قتل رو برای وکیلم موجه جلوه بدم.

من وقتی حوصلم سر می ره، ساعت ها می شینم به یه لیوانی که روی میزه، خیره می شم که بتونم حرکتش بدم. اما نمی دونم چرا هیچ وقت نمی تونم این کار رو بکنم.

من وقتی حوصلم سر میره اونقدر می خورم که دیگه به سختی می تونم حرکت کنم. اونوقت یاد چاقیم می افتم و در کنارش یاد ریزش موهام. میرم و تو اینه موهام رو نگاه می کنم که ببینم نسبت به قبل چقدر ریخته. البته ناراحت نمی شم که داره موهام میریزه. من دوست دارم زشت بشم. چون اونوقت دختر های بیشتری هستند که من می تونم بهشون ابراز عشق کنم و مطمئن باشم که عمرا به من با اون قیافم راه نمی دند.

من وقتی حوصلم سر می ره از این که خدا مرده، به این میرسم که حیف شده که خدا مرده. بعد، از این که حیف شده که خدا مرده می رسم به این که حیفه که من بمیرم. بعدشم فکر کردن به راه های خودکشی را به زمانی بعد موکول می کنم. در این بین سعی می کنم مخ یکی رو به کار بگیرم که قبول کنه که خدا هست یا بودنش خوبه.

من وقتی حوصلم سر می ره، یه مخلوط اب غوره غلیظ میخورم. بعدش بی حال می شم ، می رم و می افتم تو رختخواب تا خوابم ببره، اما اصلا خوابم نمی بره، اونوقت به خدا گیر می دم که هوی قشنگ!! من که حتی نمی تونم بخوابم چی جوری تو زندگیم موفق بشم، بعدش یادم می افته بر طبق یه عادت قدیمی خدا رو کشتم، و بعدش بحث استدلال اینکه حیف شده خدا مرده می رسه و ....

من وقتی حوصلم سر می ره، می شینم و به این فکر می کنم که کاشکی می شد با این هیکلم برم تو مخم زندگی کنم، اخه ادمهای اون تو خیلی بهترند. همشون رو خودم طوری ساختم که من رو دوست دارند.

من وقتی حوصلم سر می ره، به عکس های روی دیوار اتاقم خیره می شم و به این فکر می کنم که کاشکی همه چی مثل اونها ساکن و بی تغییر بود. کاشکی حوصلم از حوصله سررفتگی سر نمی رفت، چون اونوفته که دیگه هیچ راهی برای فرار ندارم. برای مرتبه یک حوصله سر رفتگی هزاران تا راه دارم، اما برای مراتب بعدی هیچ چی...

من وقتی حوصلم سر می ره و دیگه هیچ کدوم از راه های بالا جواب نمی ده، می شینم و این چرت و پرت ها رو می نویسم، اما واقعیتش دیگه حوصله نوشتن هم ندارم.

Wednesday, February 01, 2006

یه سری ادم

فشار بار رو دوش یه باربر پیر که همه می دونستند دیگه ازش کاری بر نمی اد، اما خوب از طرفی هم می دونستند که هر باری که می بره برابر با همون لقمه بچش موقع صبحونه است. توجه اون باربر به زنی که دم بساط مایو فروشی مردانه ایستاده بود و داشت سر قیمتش با فروشنده چونه میزد. می دونین، این همون زنی بود که چند سال پیش موقع ازدواجش وقتی کنار شوهرش راه می رفت، هر لحظه خدا رو به خاطر افریده شدنش شکر می کرد. به شوهرش خیره میشد و او را چیزی ماورای درک ماورایی خود می دید. چند سال بعد از ازدواجش بود که یه شب در اوج سکس با شوهرش، یاد غذاش افتاد که داره می سوزه و دوید سمت اشپزخونه.

شوهرش موقعی که عاشقش شد، برای اولین بار بود که وارد یه گل فروشی شد، اصلا نمی دونست گل رو چه جوری می خرند، از فروشنده پرسید:ببخشید من می تونم فقط یه دونه از این گل های سرخ بخرم؟ فروشنده گفت: بله عزیزم، مشکلی نداره. ششصد تومن بود. خیلی خوشحال شد، دیگه ترسش از گل فروشی ریخت و از اون به بعد هر چند وقت یه بار الکی هم که شده بود، می رفت گل فروشی، بادی به غبغبش می انداخت به این مفهوم که منم بلدم گل بخرم.

اما همین شوهر وقتی زنش رو دید که با اون وضع داره می دوه سمت اشپزخونه، تازه فهمید که زنش رو چقدر دوست داره، وقتی زنش برگشت هر دو دست از سکس برداشتند و همدیگر رو سخت در اغوش کشیدند.

نگرانی شدید یه دختر تو اوج جوانی از این که زشت بشه. ترس از اینکه دیگه کسی نگاشم نکنه. اون دختر خیلی به خودش می رسید. اما هر دفعه که زیبایی خودش رو می دید بیشتر می ترسید که اونو از دست بده. این دختر وقتی یه بار یه زن چاق، زشت، سن بالا و کج و کوله رو تو تاکسی دید که خودش رو عقب می کشه که حتی تکه ای از بدن مردی که بغلش نشسته بود به تنش نخوره، حالش بدتر هم شد. برای اون دختر یک بار همه چی بهتر شد، اون بار دفعه ای بود که زنی رو دید که سر یه مایوی مردونه داره با فروشنده چونه می زنه. اولش شدیدا حالت تهوعش گرفت، اما یواش یواش از ته دل خندید. از اون روز دیگه راحت تر شد، به خودش می رسید و از دیدن خودش تو اینه لذت می برد. این دختر تو سن پایین زیباییش رو از دست داد، اما روحیه ای داشت که همیشه به همه روحیه میداد.(البته بین خودمون بمونه، عکس هایی از دوران زیباییش داشت که همیشه نگاشون می کرد و به خودش افتخار می کرد.)

یه پسر که تو عشقش شکست خورده بود، اما از طرفی داستان شکست عشقی خوردنش رو برای چند نفر به چند صورت متفاوت تعریف کرده بود. اون دختر خیلی راحت بهش گفته بود که دوستش نداره. اون دختر همون دختری بود که نگرانی زیباییش بود(همون دختر بعد از دیدن اون صحنه). پسر خیلی ترسو بود، اما بعده ها که فکر کرد باز هم نفهمید که چرا تصمیم گرفت که معشوقش رو بکشه. اون واقعا جدی بود. رو نقشه قتل خیلی خوب کار کرده بود. اما همه چی تو روز موعود وقتی دنبال دختر بود تا توی فرصتی بکشتش، تغییر شکل داد. دختر با دوستاش بود و از مهمانیی که رفته بود و لباسایی که اونجا بقیه پوشیده بودن و از زشت ها و زیبا های اون مهمونی می گفت. پسر تازه اون موقع متوجه شد که دخترها همون زنها هستند. واسه همین دیگه نکشتش.این پسر بعده ها عاشق موبایلش شد.

فاحشه ای که دوست داشت دیده بشه. هیچ کدوم از اونایی که اون رو اجاره می کردن اون رو نمی دیدن. اون همیشه کارش رو خوب انجام میداد. طوری که همه مردها اخرش بهش پول اضافی میدادن و از مرامش تعریف می کردن، اما حتی اون موقع هم نگاش نمی کردن. اون فاحشه هم اون زن رو دید که سر اون مایو داره چونه می زنه، کاشکی من اونجا بودم و بهش درمورد اون شبی که اون زن وسط سکس دوید سمت اشپزخونه، می گفتم. اگه من اونجا بودم، اون اشتباها فکر نمی کرد که اون زن چقدر شبیه خودشه.

البته اون فاحشه یه روز دیده شد، یه روزی که به خاطر عاشورا کارش رو کنار گذاشت و مثل دوران بچگیش دنبال دسته های سینه زنی راه افتاد. یکی از بین دسته به خاطر اون طوری زنجیر زد که نزدیک بود از حال بره. البته اون دو نفر، دیگه همدیگر رو ندیدن، اما فاحشه فراموش نکرد که دیده شدن چقدر قشنگه. فاحشه یه کار دیگه هم کرد برای شغلش یه سری قوانین هم پیش خودش گذاشت. هر روز هم قوانین رو سخت تر کرد. حدوده ده سال بعد اون دیگه فاحشه نبود.

زن دست بردار نبود، فروشنده هم کوتاه نمی اومد، خیلی ادمای دیگه هم دیدنش، یکیشم من بودم. اخرش نفهمیدم بالاخره اون زن تونست مایو رو با قیمتی که می خواست بخره یا نه، اما فهمیدم شوهرش روش نمی شده برای خودش مایو بخره و زن هم هیچ وقت این رو به روش نمی اورده.

Monday, January 02, 2006

عکس:تصویری در یک لحظه بدون توجه به قبل یا بعد از ان لحظه

تا جایی که چشم کار می کرد سبز بود.درخت های کوچکی که روی تپه ها درمی ایند همه جا را پر کرده بودند. سفید و ابی کم رنگ و خاکستری تو اسمون با هم قاطی شده بود.یه ابشار اون بغل با شدت هر چه تمامتر به دره ای می ریخت. من اون وسط بین تمام عکس های ولو شده، رو زمین نشسته بودم. ریش و سبیل هام رو از ته زده بودم. تا شعاع زیادی از اون جا هیچ ادمی نبود. عکس ها رو چند روزی طول کشیده بود تا رو زمین پخش کنم.همش عکس اون بود. خیلی هاش تکراری بود، چون بیشتر از یه تعدادی نتونسته بودم یواشکی ازش عکس بگیرم، هر عکسی رو چند بار چاپ کرده بودم. عکس ها زمین دایره ای را که به خاطر هجوم درختان درست شده بود پر کرده بود. خیلی سعی کرده بودم که عکس ها رو طوری پخش کنم که فاصله حداقلی بین اونها بمونه.

همه چی اماده بود، فقط باید بارون شروع می شد. خیلی وقت بود که منتظر بارون بودم. هوا گرفته بود، اما انگار خیال باریدن نداشت. تو این زمانی که منتظر بارون بودم، تمام صحنه های حضور اون در مسیر فکرم را مرور کردم. می دونستم هر چی زمان می گذشت من هم بیشتر مایوس می شدم. باید بارون شروع می شد.

در یک لحظه احساس خیسی در زیر چشام کردم. دیگه نمی تونستم صبر کنم، حتی اگر خیسی زیر چشم به خاطر گریه هم بود، من تحمل انتظار رو نداشتم.

درفضای کوچکی زیر پام، که عکسی نبود ایستادم. به اون دایره نگاه کردم، همه جا می تونستم صورت قشنگش رو ببینم. حتی احتیاج به اراده خودم نداشتم، پاهام بدون اینکه بخوام شروع به حرکت کردن.چشام باید سریع جای خالی بین عکس ها رو پیدا می کردن و به مغزم می رسوندن تا پاهام جاشون رو پیدا کنند.با اینکه خیلی سعی می کردم اما به خاطر سرعت بالای حرکتم به جلو، گوشه بعضی عکس ها رو له می کردم.می دونستم اگه اون بود حتی یکی از عکس ها رو هم له نمی کرد.همه جا حالت چهرش بهم می گفت که کدوم طرفی حرکت کنم،بعضی جاها من رو به چرخش وا می داشت، بعضی جاها مجبورم می کرد بپرم. گریه و خندم با هم قاطی شده بود. از شوقی که درونم می جوشید، می خواستم پرواز کنم. دیگه بارون هم شروع به باریدن کرده بود، بعضی از قظره ها رو عکس ها مثل اشک رو صورت اون می شد. یاد حرکت انگشتم رو صورتش برای پاک کردن اشکاش افتادم. دستهام هم شروع به حرکت کرد. حرکت از تمام قسمتهای مرزی بدنم به درون هجوم می اورد. صدای تند تند زدن قلبم حرکات رو زمان بندی می کرد. هر چی جلوتر می رفتم، رفتارم بیشتر با نرمی اون ترکیب می شد.

یواش یواش شروع به زمزمه کردن یک ملودی کردم.نت های ملودی همه از عکس ها به سمتم پرتاب می شد. کاملا خیس شده بودم. وقتی موهاش خیس می شد،خیلی خوشگلتر می شد. اون قدر سریع حرکت می کردم که چشام تصاویر رو کاملا بی نظم و به هم ریخته و حتی ترکیبی از چند تا تصویر به ذهنم می فرستاد. دیگه حتی احتیاج به چشم نبود، خود عکس ها مسیر رو داد می زدن.

زمین هم شروع به رقصیدن کرد.قطره های بارون نیز با ملودی همراه شدن. من ملودی رو داد می زدم، دقیقا همون طوری که عکس ها اون رو داد می زدن. بدنم و زمین و بارون و عکس ها همگی داشتند به سوی هماهنگی مطلق حرکت می کردند. یک نظم از پیش تعریف شده. دیگه هیچ چیزی دست خودم نبود، حتی عکس ها هم اون عکس هایی نبودن که من گرفته بودم، همگی شروع به تغییر کردند.

این نظم تک تک قسمتهای بدن اون رو لمس کرد، تمام انحناها، تمام خمیگی ها. احساس کردم بدنم داره نرم می شه، دیگر استخوانی نبود، روی خودم سر می خوردم.

خودش اونجا نبود، دیگه هیچ وقت هم مال من نبود، اما این شور و هماهنگی رو اون راه انداخته بود، بدون اینکه بدونه، بدون اینکه حتی بفهمه، اما فقط بودنش بس بود، بدون توجه به چگونه بودنش.

دیگه چیزی یادم نیست. اخرین چیزی که یادمه فرار کلمات و مفاهیم از ذهنم بود، اخرین لحظه ای که تونستم چیزی رو درک کنم.

وقتی به هوش اومدم، همه چیز سر جای خودش بود. عکس ها همون جوری ولو بودن. باید همشون رو جمع می کردم. باید اتش درست می کردم، هوا خیلی سرد بود.

Friday, December 30, 2005

پریشانی سفید

همه جا سفید بود. تمام شکل ها با سفید رنگ شده بود. رد پاها خیلی سعی می کرد که حضور خودش رو داد بزنه، اما برف تمام اون سنگینی ها رو تحمل می کرد و با سفید رنگشون می کرد. خلاصه تا جایی که می تونست یکپارچگی خودش رو نگه می داشت.

تقصیر هیچ کس نبود.البته تقصیر خودمم نبود.شاید بتونم بندازم گردن شانس و بگم شانسم بده. اما این ها همش چرته تقصیر خودم بود. همش شبیه یک بازی بچگانه بود(البته من دوست دارم که بچگانه بازی کنم.) همه چی رو به گه کشیدم، خودم می دونم. حالم داره ازخودم به هم می خوره. همه چی تموم شد، تمام اون سفیدی ها، تمام اون رد پاهای کوچیک به جا مانده رو برف که اصلا مثل رد پای ما، انعطاف برف رو خراب نمی کرد.

اما نه تقصیر من نبود، تقصیر یه کثافت دیگه بود، یا خدا یا یکی دیگه. اولش برف رو با شدت زیر پام له می کردم، می خواستم از اون انتقام بگیرم، اما بعد اونقدر خونسرد بودم که دیگه قدم هام رو با احتیاط بر می داشتم که برف ها رو زیاد اذیت نکنم. باید داد می زدم، باید خودم رو خالی می کردم، باید نشون می دادم که می فهمم که حالم بده. اما وقتی خونسردی خودم رو با اشفتگی درونم مقایسه می کردم از خونسردی خودم می ترسیدم.

بعضی جاها بوته هایی از زیر برف زده بود بیرون. اونا بهت کمک می کرد که فراموش نکنی که قبلا همه چی سفید نبوده. برف تمام شکل های تیز رو نرم شکل داده بود. تمام تغییرات زوایای شکل ها، نرم شده بود. اما از درون من به بیرون هیچ راهی نبود. یه چهره که روی تمام درونیات رو گرفته بود. چهره تمام تضاد های درون رو میانگین گرفته بود، همه رو با بیرون و بقیه زنده ها همراه کرده بود.

چرا اینجوری شکل گرفت، می تونست بهتر باشه، می تونست خیلی بهتر باشه. منم مثل بقیه عمل کردم، یعنی اصلا از اونا یاد گرفتم، پس چرا مثل اونها جواب نداد، پس چرا مثل سگ به له له افتادم. تو اون برف همونطوری که زبونم اویزوون بود، دنباله یه چیزی بودم، اما همه چی شکل خودش رو از دست داده بود. پارس نمی کردم، چون در کنار احتمال کمک از بقیه، احتمال لگد و سنگ و همه اینها هم بود.

شاید هم خیلی بد نبود، شاید این جوری بهتر بود، بهتری که من نمی فهمیدم. اگه زنده می موندم شاید بهتریش رو بفهمم. چند تایی دونه اشک گریه کردم، دلم به حال خودم سوخت، می گن یکی از شهوت های انسان دلسوزی برای خودشه.

خوبه می دونم که دارم خودم رو دلداری میدم. کمکم می کنه. وقتی برف ها به صورتم هجوم اوردن، برف هایی که با شدتی ناشی از شوق، پرتاب می شد؛ تکون نخوردم، با خودم گفتم شاید اون برف ها سفیدم کنه. پاکم کنه. از همه این فکرها.