Wednesday, November 09, 2005

روشنایی

در اون تاريکی توجهم به سمتت جلب شد،چون با اينکه خواب بودی،اما تو خواب ميخنديدی،معلوم بود که داشتی خواب خوبی ميديدی،اول خواستم که بيدارت نکنم،اما با خودم گفتم بايد اين دنيا رو ببينی،بايد بفهمی که روشنايی هم هست،به سمتت اومدم،اول خيلی يواش تکانت دادم،اما اصلا توجه نکردی،تو اون رويا غرق شده بودی،محکمتر تکونت دادم،باز هم توجه نکردی،ميخواستی بدونی که روشنايی چيه که بخاطرش اون رويا رو ترک کنی.

من تازه اون موقع بود که فهميدم اصلا درک نکردم روشنايی چی هست،فقط حسش ميکردم،با اين حال سعی کردم برات توضيح بدم،برای همين دستت رو گرفتم و خيره شدم به روشنايی که از بيرون به ظلمات اون فضا رسوخ ميکرد،اما با خنده بدی دستت رو کشيدی،حتی حاضر نشدی يک لحظه چشات رو باز کنی.

هر لحظه اونجا تاريکتر ميشد، ديگه نميتونستم تو رو تشخيص بدم،حس کردم که منم دوست دارم تو اون تاريکی گم بشم،ميخواستم حتی خودم هم نتونم خودم رو تشخيص بدم،ميخواستم که بخوابم و به اين فکر نکنم که حتی قدرت نداشتم که بيدارت کنم.....

خيلی وقت بود که تو تاريکی نشسته بودم،تو فقط ميخنديدی،يک خنده تکراری و سرد،يک دفعه يک چيزی رو متوجه شدم،اينکه تمام تاريکی اون دور و بر همه به خاطر تو بود،بلند شدم راه افتادم،هيچ چی رو نمي ديدم،دستم رو بی هدف در هوا تکون ميدادم که شايد تاريکی رو کنار بزنم.خوردم زمین اون موقع بود که تازه فهمیدم که هوا چقدر سرده،سرما تک تک سلول های بدنم را پر کرده بود.ادراکم را از دست داده بودم.

اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که شاید مردم. باز هم بلند شدم و فضا را چنگ زدم،حس می کردم که تمام ذرات وجودم داره از هم متلاشی می شه.تاریکی،سرما و اون صدای نفرت انگیز که دیگه شک داشتم صدای تو باشه،همه جا بود.

سعی کردم فکرم را جمع کنم.دایره، کمان و یا یک منحنی بدون شکل.این اولین چیزی بود که ظاهر شد.اصلا هیچ تصوری از موجودیت خاص اون شکل نداشتم.فقط حس خوبی به من می داد.یواش یواش متوجه شدم که اون شکل تغییر مکان میده.ولی تغییر مکانش کاملا پیوسته و نرم بود.سعی کردم با دستم بگیرمش،اما دستم از درون اون انحنا رد می شد.در هنگام گذر،اون انحنا پخش می شد،روی دستم می لغزید،خم می شد و در اخر از دستم می گذشت.

گرم شدم.به نظرم رسید،گرما از اون شکل متصاعد می شود.اون انحنا هر چه که بود داشت من را نجات می داد.اون اونحنا،گسترده شد.شکلش هر لحظه به یک دایره که درونش پر بود از خود اون دایره ها،نزدیک تر می شد.احساس کردم دیگه تاریک نیست.حتی اون صدا هم قطع شد.یک آرامش دیوانه وار.

اول خواستم دنبال تو بگردم، می خواستم بهت بگم که روشنایی رو درک کرده بودم.اما خیلی زود متوجه شدم که تو باید خودت بفهمی.بدون اراده دستم را در هوا تکون می دادم که رقص نور را در روی دستم ببینم.چرخش معجزه آسای نور و سایه روی دستم من را از خود بی خود کرد.

صدای خنده تو باز هم می اومد،اما این دفعه کاملا در صدای خنده دیوانه وار من گم شده بود،طوری که حتی من هم دیگه صدات را نمی شنیدم.