Friday, December 30, 2005

پریشانی سفید

همه جا سفید بود. تمام شکل ها با سفید رنگ شده بود. رد پاها خیلی سعی می کرد که حضور خودش رو داد بزنه، اما برف تمام اون سنگینی ها رو تحمل می کرد و با سفید رنگشون می کرد. خلاصه تا جایی که می تونست یکپارچگی خودش رو نگه می داشت.

تقصیر هیچ کس نبود.البته تقصیر خودمم نبود.شاید بتونم بندازم گردن شانس و بگم شانسم بده. اما این ها همش چرته تقصیر خودم بود. همش شبیه یک بازی بچگانه بود(البته من دوست دارم که بچگانه بازی کنم.) همه چی رو به گه کشیدم، خودم می دونم. حالم داره ازخودم به هم می خوره. همه چی تموم شد، تمام اون سفیدی ها، تمام اون رد پاهای کوچیک به جا مانده رو برف که اصلا مثل رد پای ما، انعطاف برف رو خراب نمی کرد.

اما نه تقصیر من نبود، تقصیر یه کثافت دیگه بود، یا خدا یا یکی دیگه. اولش برف رو با شدت زیر پام له می کردم، می خواستم از اون انتقام بگیرم، اما بعد اونقدر خونسرد بودم که دیگه قدم هام رو با احتیاط بر می داشتم که برف ها رو زیاد اذیت نکنم. باید داد می زدم، باید خودم رو خالی می کردم، باید نشون می دادم که می فهمم که حالم بده. اما وقتی خونسردی خودم رو با اشفتگی درونم مقایسه می کردم از خونسردی خودم می ترسیدم.

بعضی جاها بوته هایی از زیر برف زده بود بیرون. اونا بهت کمک می کرد که فراموش نکنی که قبلا همه چی سفید نبوده. برف تمام شکل های تیز رو نرم شکل داده بود. تمام تغییرات زوایای شکل ها، نرم شده بود. اما از درون من به بیرون هیچ راهی نبود. یه چهره که روی تمام درونیات رو گرفته بود. چهره تمام تضاد های درون رو میانگین گرفته بود، همه رو با بیرون و بقیه زنده ها همراه کرده بود.

چرا اینجوری شکل گرفت، می تونست بهتر باشه، می تونست خیلی بهتر باشه. منم مثل بقیه عمل کردم، یعنی اصلا از اونا یاد گرفتم، پس چرا مثل اونها جواب نداد، پس چرا مثل سگ به له له افتادم. تو اون برف همونطوری که زبونم اویزوون بود، دنباله یه چیزی بودم، اما همه چی شکل خودش رو از دست داده بود. پارس نمی کردم، چون در کنار احتمال کمک از بقیه، احتمال لگد و سنگ و همه اینها هم بود.

شاید هم خیلی بد نبود، شاید این جوری بهتر بود، بهتری که من نمی فهمیدم. اگه زنده می موندم شاید بهتریش رو بفهمم. چند تایی دونه اشک گریه کردم، دلم به حال خودم سوخت، می گن یکی از شهوت های انسان دلسوزی برای خودشه.

خوبه می دونم که دارم خودم رو دلداری میدم. کمکم می کنه. وقتی برف ها به صورتم هجوم اوردن، برف هایی که با شدتی ناشی از شوق، پرتاب می شد؛ تکون نخوردم، با خودم گفتم شاید اون برف ها سفیدم کنه. پاکم کنه. از همه این فکرها.

Tuesday, December 20, 2005

تیک

سلام حالت خوبه ؟ چه طوری ؟ از وقتی که سلام حالت خوبه ؟ چه طوری ؟ این جوری سلام حالت خوبه ؟ چه طوری ؟ شدم،یعنی سلام حالت خوبه ؟ چه طوری ؟من خوبم،ممنون.این تیک رو گرفتم، سلام حالت خوبه ؟ چه طوری ؟من خوبم،ممنون. سعی می کنم سلام حالت خوبه ؟ چه طوری ؟من خوبم،ممنون.خانم بچه ها چه طورن؟کمتر بنویسم.

اخ سلام حالت خوبه ؟ چه طوری ؟من خوبم،ممنون.خانم بچه ها چه طورن؟ فکر کنم سلام حالت خوبه ؟ چه طوری ؟من خوبم،ممنون.خانم بچه ها چه طورن؟ از این به بعد با سلام حالت خوبه ؟ چه طوری ؟من خوبم،ممنون.خانم بچه ها چه طورن؟ دوستای مجردم نتونم سلام حالت خوبه ؟ چه طوری ؟من خوبم،ممنون.خانم بچه ها چه طورن؟ صحبت کنم.

Wednesday, December 14, 2005

قتل

آذین گفت : اه، رستم چرا هیچ کاری نکردی؟

اول با اینکه می دونستم حق داره،خواستم جلوش جبهه بگیرم.اما بی خیال شدم و از اون فضا زدم بیرون.داشتم به این فکر می کردم که اول برم دستشویی بعد ناهار یا اول برم ناهار بعد دستشویی که مریم رو دیدم.اون سلام همراه با لبخندی که همیشه وقتی همدیگر رو می دیدیم تحویل همدیگه می دادیم رو تحویل همدیگه دادیم.

آهان راستی گفتم مریم، یاد یه موضوعی افتادمم.باورتون نمیشه اما در دانشکده ما از هر نوع سنخی که فکر کنید ادم هست.همین مریم خارجیه.یه بار یه کتاب المانی گرفته بود دستش داشت می خوند.با خودم فکر کردم داره کلاس می ذاره،خواستم به قول سینا یکی از بچه ها تریپ تحقیر بزارم،بهش گفتم تو این کتابو می خونی چیزی هم می فهمی؟

بد ضایع شدم،طرف خارجی بود،از بچگی المان بوده.البته زیادم تقصیری نداشتم چون تا اون موقع خارجی ندیده بودم،یعنی درواقع این یکی از ارزوهامون بود که از این چیزا ببینم.خیلی عجیب بود که اونها از نظر ظاهری اینقدر شبیه ما بودند.این تجربه باعث شد که من کمی از خصوصیات خارجی ها رو درک کنم.یکی از اولین چیزی که نظرت رو جلب می کنه،علاقه اونها به اسم مستعاره،اون هم عجیب غریبش.مثلا همین مریم از بقیه خواسته که میل صداش بزنن.یکی دیگه از خصوصیات بارز اونها،لپ اونها بود که موقع حرف زدن و مخصوصا موقع خندیدن چال می افتاد،خیلی بامزه است.

تازه این اولین خارجیمون نبود.اسم دومین خارجی دانشکدمون رویا بود.همین چند روز پیش بچه ها داشتند می گفتند که قراره بره.داشتند بحث می کردند که براش چی بخرند.به نظر من این کار اشتباه بود،کادو و هدیه و اینا برای ابراز خوشحالیه، در صورتی که وقتی طرفی داره می ره،باید مثلا بگی که ناراحتی که داره می ره.من یه برنامه بهتر داشتم،فقط باید قبلش تمرین می کردیم.ایده من این بود که یک صحنه غمبار طراحی کنیم.مثلا هنگامی که رویا داشت می رفت سمت هواپیما یکی از دخترهامون با گریه شروع کنه به دویدن و بگه : "نه رویا نرو." از طرفی یکی(که بنا بر قوانین ایالتی باید دختر باشد)اون رو سخت بگیره وتسلی بده.رویا هم به گریه بیافته و در حالی که دور می شه،بگه بچه ها هیچ وقت فراموشتون نمی کنم.پسرهام که می رن فرودگاه، به بهانه ای در ماشین بمونن اما در اصل دلیلشون این باشه که طاقت دیدن رفتن رویا رو ندارن.

خواستم شروع کنم به صحبت و نظرم رو بگم که هنوز چیز زیادی نگفته بودم،نیوشا(یکی از برو بچی که در بحث شرکت داشت) بد نگام کرد،خوب من هم خفه شدم.بچه تر که بودم وقتی می رفتیم مهمونی با اینکه بابام از قبل بهم یاد داده بود که در جواب تعارفات چی بگم،اما وقتی طرف شروع می کرد به تعارف و احوالپرسی من همینطوری نگاش می کردم.اونموقع هم بابام مثل الان نیوشا نگام می کرد.

ولش کن داشتم می گفتم که توالی رفتنم به دستشویی یا ناهار ذهنم رو مشغول کرده بود. بحث این بود که من اگه می رفتم دستشویی بعد از نهار هم دوباره باید می رفتم،از طرفی دستشویی رفتنم سخت بود،اگرم نمی رفتم باید باتحمل فشار ناهار می خوردم.اما بدون این که خودم بخوام مشکل حل شد.اون کثافت درست جلوی چشم داشت با موبایل حرف می زد.اخه یک ساعت پیشم که اومده بودم،همینطور داشت با موبایلش حرف می زد.شاید بگید خوب مشکل چیه،برای اینه که نمی دونید که اون همون چند روز پیشش وقتی که من کار مهمی داشتم و باید باهاش حرف می زدم و به موبایلش زنگ زدم،گفت که از این که با موبایل زیاد حرف بزنه خیلی بدش می اد.خلاصه بهتون بگم بد حالمو گرفت.خوب منم با خودم گفتم راست میگه و از این چیزا.اما اون روز مثل سگ با موبایل حرف می زد.

فکر کنم از همون روز و بعد از اون صحنه بود که دیگه سوسک ها رو با دستم له می کردم.آخه می خواستم یکم روحیمو قوی کنم تا بتونم بکشمش.اره اولین تصمیمی که به ذهنم رسید قتلش بود.به خاطر همین به سمت دستشویی راه افتادم،چون معمولا اونجا مخم خوب کار می کرد.

جمله جالبی اذین داره که می گه "اه همتون مثل همید" البته این جمله باید با یک حالت عصبی بیان بشه،منم این حرفشو قبول دارم،فقط نقش ادما با هم فرق می کنه،یکی می شه قاتل،یکی می شه مقتول،یکی هم می شه خارجی.

نقشه قتل رو کامل با تمام جزییات مرور کردم،فقط احتیاج به یک فرصت خوب داشتم.از اون روز تا همین الان اون نقشه رو هزاران بار مرور کردم،خیلی بهش شاخ و برگ دادم،خیلی کامله،خوب شاید بپرسید پس چرا انجامش ندادی.واقعیتش تصویر این قتل رو خیلی دوست دارم و با انجامش این صحنه یکتا می شه چون یک بار صورت پذیرفته.خوب منم نمی خوام این صحنه خوب رو از دست بدم.با اینکه کار اون کثافت خیلی من رو اذیت کرد و به نظرم می رسید باید ادم ها رو از دست اون دروغ گو نجات بدم،اما بخشیدمش.چون در کنار ریختن ترس من از سوسک، من رو اون روز از تناقض دستشویی و ناهار هم نجات داد.

Wednesday, November 09, 2005

روشنایی

در اون تاريکی توجهم به سمتت جلب شد،چون با اينکه خواب بودی،اما تو خواب ميخنديدی،معلوم بود که داشتی خواب خوبی ميديدی،اول خواستم که بيدارت نکنم،اما با خودم گفتم بايد اين دنيا رو ببينی،بايد بفهمی که روشنايی هم هست،به سمتت اومدم،اول خيلی يواش تکانت دادم،اما اصلا توجه نکردی،تو اون رويا غرق شده بودی،محکمتر تکونت دادم،باز هم توجه نکردی،ميخواستی بدونی که روشنايی چيه که بخاطرش اون رويا رو ترک کنی.

من تازه اون موقع بود که فهميدم اصلا درک نکردم روشنايی چی هست،فقط حسش ميکردم،با اين حال سعی کردم برات توضيح بدم،برای همين دستت رو گرفتم و خيره شدم به روشنايی که از بيرون به ظلمات اون فضا رسوخ ميکرد،اما با خنده بدی دستت رو کشيدی،حتی حاضر نشدی يک لحظه چشات رو باز کنی.

هر لحظه اونجا تاريکتر ميشد، ديگه نميتونستم تو رو تشخيص بدم،حس کردم که منم دوست دارم تو اون تاريکی گم بشم،ميخواستم حتی خودم هم نتونم خودم رو تشخيص بدم،ميخواستم که بخوابم و به اين فکر نکنم که حتی قدرت نداشتم که بيدارت کنم.....

خيلی وقت بود که تو تاريکی نشسته بودم،تو فقط ميخنديدی،يک خنده تکراری و سرد،يک دفعه يک چيزی رو متوجه شدم،اينکه تمام تاريکی اون دور و بر همه به خاطر تو بود،بلند شدم راه افتادم،هيچ چی رو نمي ديدم،دستم رو بی هدف در هوا تکون ميدادم که شايد تاريکی رو کنار بزنم.خوردم زمین اون موقع بود که تازه فهمیدم که هوا چقدر سرده،سرما تک تک سلول های بدنم را پر کرده بود.ادراکم را از دست داده بودم.

اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که شاید مردم. باز هم بلند شدم و فضا را چنگ زدم،حس می کردم که تمام ذرات وجودم داره از هم متلاشی می شه.تاریکی،سرما و اون صدای نفرت انگیز که دیگه شک داشتم صدای تو باشه،همه جا بود.

سعی کردم فکرم را جمع کنم.دایره، کمان و یا یک منحنی بدون شکل.این اولین چیزی بود که ظاهر شد.اصلا هیچ تصوری از موجودیت خاص اون شکل نداشتم.فقط حس خوبی به من می داد.یواش یواش متوجه شدم که اون شکل تغییر مکان میده.ولی تغییر مکانش کاملا پیوسته و نرم بود.سعی کردم با دستم بگیرمش،اما دستم از درون اون انحنا رد می شد.در هنگام گذر،اون انحنا پخش می شد،روی دستم می لغزید،خم می شد و در اخر از دستم می گذشت.

گرم شدم.به نظرم رسید،گرما از اون شکل متصاعد می شود.اون انحنا هر چه که بود داشت من را نجات می داد.اون اونحنا،گسترده شد.شکلش هر لحظه به یک دایره که درونش پر بود از خود اون دایره ها،نزدیک تر می شد.احساس کردم دیگه تاریک نیست.حتی اون صدا هم قطع شد.یک آرامش دیوانه وار.

اول خواستم دنبال تو بگردم، می خواستم بهت بگم که روشنایی رو درک کرده بودم.اما خیلی زود متوجه شدم که تو باید خودت بفهمی.بدون اراده دستم را در هوا تکون می دادم که رقص نور را در روی دستم ببینم.چرخش معجزه آسای نور و سایه روی دستم من را از خود بی خود کرد.

صدای خنده تو باز هم می اومد،اما این دفعه کاملا در صدای خنده دیوانه وار من گم شده بود،طوری که حتی من هم دیگه صدات را نمی شنیدم.

Sunday, October 30, 2005

وقتی که من فقط یک ایده بودم

اصلا یادم نمی امد که کی و چه جوری به وجود امدم ،اولین چیزی که یادمه اینکه یک لحظه، بودم؛لحظه فهمیدن بودن رو هم به یاد نمی آوردم و همین طور لحظه ای که فهمیدم که بودن را می فهمم و ...اولین صحنه ای که تو ذهنم بود یک فضای باز بی نهایت بود که تا جایی که من می دیدم یا به عبارتی تا جایی که حس می کردم هیچ نبود.به خاطر می آرم که شروع به جستجو کردم،به جستجوی یک چیزی،مثلا یکی مثل خودم،ولی هر چی جلو می رفتم هیچ نبود،انگار که یک صحنه هی تکرار می شد.در یک لحظه وجود یک چیز را حس کردم، اما هر چه در اون فضا می گشتم چیزی را نمی دیدم.نمی دونم چه قدر طول کشید که اون چیز را پیدا کنم،ولی در آخر فهمیدم که اون موجودی که در یک ان حس کردم،یکی مثل من و در واقع خودم بودم.

بعد از مدتی متوجه شدم که تنها وجود قابل حس در اون فضا خودم بودم.ولی در ادامه یک چیز را فهمیدم این که تنها کاری که می تونستم انجام بدهم جستجو نبود،می تونستم شروع کنم به دویدن،ملق زدن،پریدن و ...

از همون اول به نظرم می رسید که این فضای خالی بی نهایت برای چیه؟ فقط برای من؟تا اینکه تصمیم گرفتم در اون فضا پستی،بلندی ایجاد کنم.شروع کردم به کندن زمین،با اینکه زمین داشت گود می شد اما حس هیچ تغییری نداشتم،کم کم نا امید شدم،دیگه اون فضای ثابت برام یاس آور شده بود؛چشام رو بستم،شروع کردم به تصور اون چیزایی که دوست داشتم باشه اما نبود.اصلا دوست نداشتم چشام رو باز کنم. هنوز هم باورم نمی شه که چه اتفاقی افتاد،متوجه شدم که چشام بازه اما با این حال باز هم در اون رویایی بودم که ساخته بودم، یواش یواش متوجه شدم که از اولش هم چشام رو نبسته بودم،دیگه اون فضای بی نهایت خالی نبود،همون لحظه بود که فهمیدم اون فضای باز بی نهایت فقط برای من بود؛خودم می تونستم بسازمش یا تغییرش بدم.

این کشف جدید من را عاشق اون فضا کرد،بدون وقفه شروع به ساختن کردم،احساس لذت بی انتها از اون افرینش می کردم،کم کم یاد گرفتم که چیزهایی بسازم که انها نیز خود بتونند افریننده باشند،سرعت رشد،یا به عبارتی سرعت پر کردن اون فضا لحظه به لحظه زیاد می شد.

بعد از مدتی متوجه شدم که من و اون فضا و همه چیز هایی که ساخته بودم در روی یک چیز ژله مانند شناوریم،این جا تنها لحظه ای بود که فهمیدم که خیلی هم ازاد نیستم،با اینکه اون فضای گنده برای خودم بود اما منم در فضای یکی دیگه داشتم ساخته می شدم، اما این موضوع جدید زیاد من را تحت تاثیر قرار نداد،من لذتم را می بردم،تا اینکه بدون اینکه دست خودم باشه همه چیز قفل شد،احساس پرتاب شدگی داشتم،حس می کردم که دیگه رو اون ژله شناور نبودم؛و یک چیز دیگه که فهمیدم این بود که تا موقعی که روی اون ژله شناور بودم می تونستم بیافرینم.

سکون داشت دیوانم می کرد برای من که آفرینش رو تجربه کرده بودم این وضعیت خیلی سخت بود،تا اینکه دوباره پرتاب شدم روی یک ژله،دوباره یک فضای باز،و دوباره وجود من. ولی این دفعه با تجربه قبلی.در این فضای جدید ابزاری جدیدی برای ساختن داشتم که فرق می کرد،ولی من همون موجود بودم.

دوباره سکون و دوباره انتظار و دوباره افرینش و فضای جدید.این بود تکرار من.ولی فقط ظاهرش تکرار بود ، فضاهای جدیدی که می رفتم هر کدوم از زیبایی روش جدید ساختن دیوانه کننده بود.

اما این پایان ما جرا نبود،یواش یواش تکثیر شدم دیگه یکی نبودم،در یک لحظه در هزاران ژله شناور بودم،یواش یواش کمی اختیار بیشتری پیدا کردم،می تونستم تغییراتی هم در اون ژله ها بدهم.چیزی که بعد از مدت زیادی فهمیدم این بود که اون ژله ها چیزی هستند که در اصل بر ما قدرت دارند و ما را می آفرینند،یک چیزی هم می خوام بهتون بگم که نپرسید از کجا فهمیدم، اینکه اون ژله ها خودشون رو انسان می نامیدند و ما رو ایده، فکر یا نظر.

چیزی که الان یک سری از ماها بهش معتقدیم اینه که ما می توانیم اون ها را(انسان ها را) که در اصل افریننده ما هستند و بر ما اختیار دارند،در اختیار بگیریم.حتی من از خیلی ها شنیدم که قبلا تجریه شده.روش کار هم خیلی سخت نیست،احتیاج به تجربه داره،پایه این کار تکثیره،تو خودت رو در میلیون ها ژله تکثیر می کنی، مرحله دوم کمی سخت تره و خیلی بستگی به ژله ها داره، اما اگه تعداد تکثیر بالا باشه جواب می ده؛مرحله دوم اینه که توبتونی از ژله ایی که هستی به ژله دیگه ایی که هستی پرتاب بشی،که اینم احتیاج به تمرین داره(البته باید اون دو ژله به هم بر خورد کنند)، مثلا یکی از راه هاش اینه که تو از طریق ژله خودت رو به یک جایی(که ژله ها بهش زبان می گویند)برسانی. اون جا یک محل پرتاب عالییه.

تمام اینها را که خواندید من بودم و فضایی که ساخته بودم.دست به یک نوآوری زدم یعنی از خودم نوشتم،ولی چیزی که هست اینه که من درسته که درساختن اون فضا آزادم،اما در هنگام به وجود امدنم در من چیزی قرار گرفته که من بدون اینکه بخوام از آن تبعیت می کنم.یک شروع ناخواسته و یک رشد جاودانه ازاد.این بود فلسفه من.این نقطه شروع را هم یک ژله برای من تعیین کرده بود.اما به محض پرتاب اول و مخصوصا شروع تکثیر دیگر گفتن اینکه هنوز تحت نظر ژله افریننده ام هستم کمی سخت بود.

فضایی که اون ژله در اختیارم گذاشته بیش از این جواب گو نیست،چیز دیگری برای گفتن ندارم جز اینکه؛یک چیزی که اصلا فکرش رو هم نمی کنید،اینکه ما میتونیم بشیم یک ژله،فکر نمی کنم حتی این رو بتوانید تحمل کنید.بیشتر توضیح نمی دم،فقط بدونید که پرتاب تمام شد،می توانم از شما تشکر کنم که یک فضا به من دادید،من الان روی شماها دارم زندگی می کنم.

Friday, October 28, 2005

تولد یک منحوس

چند روز پیش تولدم بود.یعنی سالگرد تولدم بود.مشکل این بود که برعکس هر سال که می اومد و رد می شد و حتی نمی فهمیدم که اون روز گذشته، امسال از قبلش می دونستم و بدون اینکه علتش رو بدونم فکر می کردم که روز خاصی حداقل برای من باید باشه.

از اول صبح دل پیچش خفنی گرفته بودم.واقعیتش یه جورایی به خودم قبولوندم که خود این دل پیچش نشون میده که تولدم روز خاصیه.بدبختی حالم هی بدتر می شد.نزدیک های ظهر حالت تهوع شدیدی گرفتم.اون روز سر هیچ کدوم از کلاس هام نتونستم برم.

هیچ کی یادش نبود که تولدمه.با اینکه انتظار هم نداشتم که کسی یادش باشه اما یک کم خورد تو حالم.از همه بدتر اینکه حتی اون روز یک اتفاق خاص هم نمی افتاد.همه چیز مثل همیشه بود.این جوری بهتون بگم که راحت تا نزدیکی های غروب رو می تونم رد کنم و چیزی در موردش نگم چون واقعا هیچ اتفاقی نیافتاد.فقط حال من هی بدتر می شد.چند باری هم حس می کردم الان بالا می ارم می رفتم دستشویی اما خبری نبود.

می دونید براساس روایاتی می گویند که از همون اولش هم(منظورم موقع تولدمه)نحس بودم.حتی یکی نثر صریح یکی از دکتر های اون روز را نقل می کند که گفته بوده:"انگار این بچه دوست نداشت بیاد تو این دنیا".بعضی ها هم در ادامه می گویند که بعد از گفتن این جمله اون دکتر لبخند تلخی زد.خلاصه بگم دکترها زوری کشیدنم بیرون.مثل اینکه بعدشم گریه ام بند نمی اومده.مجبور شدند کمی داروی آرامشبخش بهم تزریق کنند.تازه گوشه و کنار هم شنیدم که سر اینکه بهم ارامشبخش زدند دعوای بدی بین بیمارستان و والدینم در گرفته است.همچنین وقتی اوردنم خونه دو سوم روز رو گریه می کردم.

البته خودم که هر چی فکر می کنم یادم نمی اید، اما اگر این روایت ها درست باشد،و همچنین اینکه روز تولد روز خاصیه،اونوقت باید روز نحسی باشه.حتی یه چیز جالب اینه که تا همین چند سال پیش خیلی ها از جمله خودم و پدر و مادرم بر این باور بودیم که روز تولدم روز سیزدهمه.طوری که حتی من چند جایی هم که باید در مورد روز تولدم اطلاعات می دادم سیزدهم اعلام کرده بودم.اولین باری که فهمیدم روز تولدم سیزدهم نیست باور نمی کردم و هی می گفتم که حتما کسی در شناسنامه ام دست برده.چون دیگه با نحثی خو گرفته بودم.

یک چیز دیگم که یادم اومد اینه که روز تولدم باز هم براساس روایات شدیدا ابری بوده است،یکی از اون روزهایی که امار خودکشی و اظهار عشق خیلی بالا بوده است،یکی از دایی هام تعریف می کنه که اون روز بدون دلیل از صبح تا غروب داریوش گوش می کرده است.

دوباره می گم نمی دونم که این روایات درست بوده است یا نه ولی هر چی که بوده فعلا من در روز تولدم داشتم از دل پیچش می مردم.دمدمای غروب یک کم حالم بهتر شد.حس کردم که به احتمال زیاد غروب به معنای تمام شدنه روز تولدمه و در نتیجه حالم خوب می شد.هوا که تاریک شد،جدا حالم خوب خیلی بهتر شده بود،تصمیم گرفتم برم تو تاریکی قدم بزنم،من عاشق قدم زدن تنها و بی هدف تو تاریکی ام.

یواش یواش داشتم واقعیات رو به ذهنم بر می گردوندم.می دونستم که اون روز تولدم نیست و در اصل فرداشه،اما از طرفی می دونستم که فرداشم هیچ فرقی با اون روز نمی کنه.پس تصمیم گرفتم اون نحسی رو یک روز جلوتر تجربه کنم،چون فرداش کار مهمی داشتم.می دونید باید سعی کنم که برای سال دیگه روز تولدم رو بدون اینکه بفهمم رد کنم.چون اونجوری هیچ اتفاقی هم نمی افته.

Saturday, October 22, 2005

نیوشاها

ما در دانشکده دو تا نیوشا داریم، یه ارایشگاه نزدیک خونمون و همچنین یه پیتزا فروشی در یکی از خیابان های فرعی بلوار فردوس هم به اسم نیوشا دیدم.جالب اینکه من قبل از دانشگاه اصلا اسم نیوشا نشنیده بودم.

واقعیتش را بخواهید نمی دانم که ایا این چهار نیوشا با هم فرق دارند یا نه؛ولی هر چی که باشه،اون آرایشگاه یا اون پیتزا فروشی نمی تواند درس بخواند،از این تفاوت میشود کمی نیوشا ها را از هم تشخیص داد؛سختی کار در مورد اون دو نیوشایی است که در دانشکده هستند.خوب یکی از راه های تشخیص چسبوندن اول اسم خانوادگی به ته نیوشا است، حالا اینکه این واقعا مشکلی را حل می کند یا نه؛نمی دانم.

یه جایی هست که بهش دفتر مجله می گویند،من اونجا نشسته بودم.بدبختی این بود که یکی ازنیوشا ها هم اون جا بود،من سعی می کردم حواسم را پرت کنم تا درگیر تمایزات بالقوه نیوشا ها نشوم،اما خوب سخت بود.

سعید هم اون جا بود،سعید از این بچه هاست که بر عکس من با کسی مشکلی نداره، داشت برای ر که من ترم های پیش فکر می کردم در مایه های عرفان سیر می کنه، و الان هم هنوز همون جور فکر می کنم،یه چیزی را توضیح می داد.

ی هم داشت از صدای شش دانگ من تعریف می کرد.ی را خیلی نمی شناسم ولی خوب باهاش راحتم،البته یه نفر دیگه هم بود که چون ازش خوشم نمی اید،چیزی هم در موردش نمی گم.

سینا هی می اومد در دفتر مجله چرخی می زد و می رفت،من را یاد یه عارفی می انداخت؛ که می گفت ما هی از خورشید دور می شویم و دوباره نزدیک می شویم،تا در آخر به آن ملحق می شویم،وقتی که فهمیدیم هیچ چیزی مثل اون خورشید نیست؛اما سینا هی می رفت و می اومد اما به ما ملحق نمی شد،البته خوب ما هم اون خورشید نبودیم.

دفتر مجله با گذر زمان شلوغ تر می شد،ن اومد که یکی از معدود ادم های زنده دانشکدست.گ هم اومد که چند وفت پیش بدون خبر قبلی یک دفعه وجودش محسوس شد،قبلا کمتر بود بعدش بیشتر شد.

اه این نیوشا نمی گذاشت حواسم جمع باشه،همین چند ثانیه پیش حس کردم در اون پیتزایی بلوار فردوسم.می دونید نمی دانم اصلا تمایز بین این ها مهم یانه، ر و ن و گ وسعید و ... همه با هم فرق دارند،نمی شه همشون را یکی دید،ولی خوب بعضی وقت ها حال می ده آدم آدم ها را قاتی کنه.

داشتم می گفتم همین طوری ادم های مختلف می اومدند و می رفتند تا اینکه نیوشا ی دوم اومد،فکر می کردم اگه دومی بیاد مشکل حل می شه؛من از یک نوع رنگ سبز بدم می آید،خیلی ادم ها رو به خاطر اون رنگ سبز چشاشون کشته بودم،البته نیوشا لاکش سبز بود ولی خوب ممکن بود دستش را قطع کنم.

داشتم می گفتم فکر می کردم اگه نیوشای دوم بیاد،مشکل حل میشه،اما مشکل بیشتر شد،چون هر دوشون شکل یک جور داشتند.هردوشون دختر بودند و حداقلش هر دوشون آدم بودند.آدم ها کلا سخت تر از جامدات هستند.

دیگه قابل تحمل نبود می خواستم بلند شم برم که یک دفعه فکری به سرم زد،مشکل حل شد هر دوشون شدند یک نفر،به این صورت که یک ادمی ساخته شد که هر خصوصیتش همون خصوصیت در دو نیوشا بود،البته برای هر کدام که بهتر بود را انتخاب می کردم.اسم ادم جدید را "نیوشاها" گذاشتم.

Saturday, October 01, 2005

دستمال

وقتی کنارش راه ميرفتم هی ميترسيدم گم بشه،برای همين چند وقت يه بار نگاش ميکردم،که مطمئن بشم که داره مياد،شايد به خاطر قد کوتاهش بود،بالاخره تصميم گرفتم بهش بگم که اين حس رو دارم،اون هم گفت "خوب چی کار کنم،نميتونم که قدم رو بکشم."ديدم حرفش منطقيه،گفتم "خوب تو چه حسی داری؟."گفت:"من هم حس ميکنم يه آدم کثافت افتاده دنبالم."داشتم به اين فکر ميکردم که آيا کثافت رو با من بوده يا نه.که ديدم دارم يه چيزی ميگم،دقت که کردم فهميدم دارم ميگم:"دخترها که دوست دارند مورد توجه قرار بگيرند."با خودم فکر کردم،يعنی واقعا اينجوريه،ولی نه بستگی به دخترش داره.اون گفت "اره،ولی اونا دوست دارند مورد توجه کسی که دوست دارند قرار بگيرند."بازم نفهميدم که آيا منظورش از اين حرف اين بود که من رو دوست نداشت؟

دستش رو گرفتم گفتم شايد اينجوری ديگه اون حس رو نداشته باشم،اما دستش رو بیرون کشید، گفت: "اگه گورت رو گم نکنی جیغ میکشم."با خودم گفتم اخه من که کاری بدی نکردم.بیشتر که نگاهش کردم،متوجه شدم که ترسیده،بهش گفتم:"ببین به خدا من ادم بدی نیستم،شاید تو فکر می کنی من می خوام اذیتت کنم.ولی قسم به هر کی که قبول داری،فقط می خوام صورتت را لمس کنم."ولی بیشتر ترسید،قدم هاش را سریعتر کرد،بغض کرده بود،واقعا داشتم دیوونه می شدم،اون از من ترسیده بود،خواستم دیگه همراهش نرم،اما می ترسیدم گم شه.گریه ام گرفت،یواش یواش قدم هام داشت شل می شد،چون اون دیگه واقعا داشت گریه میکرد.متوجه شدم دارم جیب هام رو می گردم،هر چی فکر می کردم یادم نمی اومد برای چی داشتم این کار رو می کردم.

یه دفعه صدای دادی اومد:"سارا،چی شده،چرا گریه می کنی؟"در ادامه اون داد یک پسر با شتاب داشت می رفت سمت اون،من فکر کردم باید ازش دفاع کنم ،خودم رو بهش رسوندم.پسر به اون با تعجب نگاه کرد و گفت:"سارا، با توام ،چته؟ این کیه؟" من رو نشون داد.باورم نمی شد اسمش سارا باشه،چون همیشه فکر می کردم تمام سارا هاموهاشون طلایی رنگ باشه،تازه قدشم از سارا ها کوتاه تر بود.

اون با گریه در حالی که من رو نشون می داد به پسر گفت:"از سر خیابون افتاده دنبالم،البته فکر کنم دیوونه باشه،چیز بدی بهم نگفت"وقتی سارا جوابش رو داد،دیگه ترسم ریخت.فهمیدم که پسره اذیتش نمی کنه.دیگه می تونستم برم.تو این فکر بودم که چرا سارا من رو دیوونه خطاب کرده بود،که یک دفعه درد شدیدی احساس کردم،جای درد رو نمی تونستم تشخیص بدم،اما فهمیدم که پسر زد،توانایی اینکه بلند شم و بزنمش رو نداشتم.متوجه شدم دارم با یه دستمال صورتم که خونی شده بود رو پاک می کنم،یکدفعه فهمیدم که جیب هام رو دنبال دستمال می گشتم که بدم سارا اشکاش رو پاک کنه،با خودم گفتم:"چقدر خرم، اگه اشکاش رو با دستام پاک می کردم... ."تصمیم گرفتم که این رو حتما یک جا یاد داشت کنم که برای دفعه بعدی یادم باشه.

سارا داشت با اون پسر دور می شد،احساس خوبی داشتم،چون پسر خواست بهش دستمال بده،اما اون قبول نکرد و گفت:"ممنون خودم دارم."

Tuesday, September 13, 2005

مامان

بچه لباس مامان رو می کشید بغض کرده بود مامان داشت با موبایل حرف میزد،پسر به زور وارد خونه شد دختر خونه تنها بود،مامان داشت گریه می کرد بچه سعی کرد اشکهای مامان رو پاک کنه و گفت:مامان تورو خدا گریه نکن.

پسر وقتی اون رو دید حس کرد که کم اورده و نمی تونه کاری رو که میخواست بکنه.

مامان دست بچه رو پس زد و گفت:یک دقیقه ساکت بشین،و با موبایل: کثافت خودت می دونی که هنوز دوست دارم

دختر با نگاهی وحشت زده و پرسان به پسر خیره شد.

بچه به گریه افتاد و باز هم سعی کرد اشکهای مامان رو پاک کنه،مامان محکم به عقب هلش داد و گفت:اگه همین طوری گریه کنی می گم آقا لولو بیاد بخوردت،اما با خودش گفت:همش تقصیر این کثافته این بچه که گناهی نداره

دختر با لکنت گفت:چی شده چرا این قدر قاطی کردی؟پسر وقتی صداش رو شنید بیشتر به این نتیجه رسید که نمی تونه،کاری با این دختر بکنه ،دوستش داشت یعنی بهش احتیاج داشت

بچه سعی کرد آروم تر گریه کنه و همین طوری که به مامان نگاه می کرد،حس کرد که داره از مامان می ترسه ،یواش یواش داشت می فهمید که لولو خود مامانه،می خواست از دست مامان فرار کنه،اما نگاش افتاد به اون مردی که اون نزدیکی نشسته بود،مرد به یه جا خیره شده بود بچه دوباره خودش رو به مامانش چسبوند،

پسر با خودش گفت:دیگه کم نمی ارم اصلا احتیاج به هیچ کس ندارم،این همه سال از اون ترسیدم ولی جرات نکردم فرار کنم،ولی دیگه احتیاج به توجه هیچ کس ندارم و اگه یه وقتی هم احتیاجی پیدا کردم،به زور می گیرم،دختر یواش یواش حس کرد که پسر تقریبا دیوونه شده خواست جیغ بکشه اما...

بغض داشت بچه رو خفه می کرد اما بچه به خودش می گفت:اون قدر گریه نمی کنم تا بمیرم مامان هم از این که بچه دیگه گریه نمی کرد ترسید،

اما بچه نمرد

Thursday, August 25, 2005

صحبت های دو عاشق

پسر:بابا چه ميدونم جواب اين تعارفات چيه،من همش میگم:"خواهش میکنم"

دختر:ببین من ديگه نميتونم دوستت داشته باشم،

پسر:اگه سعی کنم روابط عمومیم رو درست کنم چی؟

دختر:خوب طول ميکشه،جون تو راه نداره،نميتونم دوستت داشته باشم،

پسر:اصلاً برو گمشو منم دوست ندارم دختر:خودت خواستی ها پس من ميرم،

پسر:برو،حالا که اينجوری شد،من هم از این به بعد نانی رو دوست دارم،

دختر:خنگه نانی کتاب ........ رو نخونده ها،

پسر:جدی ميگی؟ولی فکر کنم چاره ای نباشه آخه دوری تو من رو ميکشه،

دختر:آهان شانی چه طوره،اصلا همه ميگن شبيه منه،فکر ميکردن ما فاميليم،

پسر:نه ديگه لااقل يکی رو بگو که قیافه جديدی داشته باشه،تو رو که زیاد دیدم

دختر:به يه شرط پسر:چی؟

دختر:اينکه تو هم از هانی نظرش رو راجب به من بپرسی بعد به من بگی،

پسر:آخه اون که خودش یکی رو دوست داره،

دختر:من بدون اون ميميرم، رگهای دستش که زده بیرون رو خیلی دوست دارم،

پسر:باشه اما رگهای دست من هم بعضی وقت ها می زنه بیرون

دختر انگار که اتفاقی نیافتاده ادامه داد

دختر: تو اونو جورش کن، منم سانی رو واست جور ميکنم،

پسر:نه بابا سانی قبول نميکنه

دختر:تو چی کار داری اون با من خیلی هم دلش بخواد

پسر کمی مکث کرد و ادامه داد

پسر:ميدونستی تو خيلی خوبی دختر:آره تو هم خيلی خوبی،

...

Saturday, August 20, 2005

وضعيت يک:

دنيا همه چيزش قشنگه

عشقش نفرتش

تولدش قتلش

سکسش سوسکش

...


وضعيت دو:

دنيا همه چيزش تکراری

رنگ درختاش دستشویی رفتنش

معروف شدنش زندان افتادنش

زندگی کردنش آدماش

...


من در حال حاضر در هر ثانيه تغيير وضعيت

ميدم از وضعيت يک به دو و در ثانيه بعدش از دو به يک

و حتی بعضی لحظه ها هر دو با هم

Monday, August 15, 2005

اون لجن

روده هاش که ريخته بود بيرون نظرم رو جلب کرد

ياد يه صحنه گزارش يک مرگ افتادم

اون موقع هيچ شهودی از اين جمله کتاب نداشتم:

روده هاش رو با دو دست گرفته بود و سعی می کرد

خاک روشون رو پاک کنه


و صحنه وحشت آوری به نظرم مي رسيد

امّا حالا برام جالب بود


هنوز تشنج ضعيفی در صورتش بود

فکر خنده آوری به ذهنم رسيد

فکر اينکه زنده باشه و بلند شه

راه بره در حالی که همه جاش آويزونه

حالم از فکر خودم به هم خورد


جنازش افتاده بود جلوم اما تمام دلايلم رو برای

کشتن اون فراموش کرده بودم

فقط تنها چيزی که هنوز تو ذهنم بود

اون چشای سبز گندش بود

يعنی فقط برای اين کشته بودمش؟؟؟


دوباره به صورتش نگاه کردم

باورم نمی شد که مرده باشه واقعا خوشگل بود

اما وقتی نگام در طی بدن اون به اون دو برجستگی رسید

حس خوبی بهم دست داد

حس اینکه دیگه دست هیچ کسی به اونها نمی خوره

دست اون لجن و حتی دست خود من

بايد می رفتم،لباسام رو نگاه کردم،

با تعجب متوجه شدم با اينکه به نظرم مي رسيد

که بايد خونی باشن اما پاک بودن دستام هم همينطور


اما امکان نداشت

وقتی شکمش رو پاره می کردم شدیدا خون می پاچید

بی خیالش شدم شایدم شانس بوده دیگه

به چاقو نگاه نکردم مي ترسيدم اون هم پاک باشه

و حتی در کشتنش هم اون لجن از من جلو زده باشه


وقتی خارج مي شدم برگشتم و نگاش کردم

بدنش شکل واقعا زشتی به خودش گرفته بود

برگشتم و با یک پارچه ای پوشوندمش


به خودم گفتم شايد از اين به بعد بدون

وجود اون دو تا چشم سبز دنیا قشنگتر بشه

من هم امید بیشتری برای زندگی پیدا کنم

اما شاید من

فقط اون چشای سبز رو دوست داشتم

Saturday, August 13, 2005

گمشده


از وقتی يادمه دنبالش ميگشتم.هر جای که فکر ميکردم دنبالش گشتم

خيلی ها ميگفتن يه همچين چيزی وجود نداره،
خيلی های ديگه هم ميگفتن که

مطمئن نيستن ولی انگار يک همچين چيزی ديدن

هر کی يه حرفی ميزد

شک و ترديد در من شدت ميگرفت که آيا ادامه بدم يا نه

در تمام اين سالها به خودم ميگفتم که اگه پيداش کنم

زندگيم عوض ميشه

و به چيزی که کمبودش رو اين همه سال حس ميکردم ميرسم

به چيزی که هيچ چيز بيرونی اون رو ارضا نميکرد

در حقيقت خودم هم نميدانم که چی بود

مثلاً شايد اگه کور بودم مثله يک چشم بود


بالاخره يک روز نشستم و با خودم جدی صحبت کردم

اول به اين فکر کردم که آيا اين همه انتظار درست است

تمام زندگيم را در جستجوی هيچ بودم و الان و فردا و فرداها هم

بايد در انتظارش باشم

اگر بميرم و پيداش نکنم ،اونوقت زندگی من برای چی بوده

برای جستجو کردن و نيافتن

خيلي های ديگه هم ديده بودم که منتظرند

وخيلی هاشون هم در انتظار مردند چه چيز پوچی

ا عصابم وقتی بدتر به هم ريخت که يواش يواش

فهميدم که وقتی آن را پيدا کنم هم چيزی نخواهد شد

اين شک هر روز شديدتر شد تا اينکه ديگر نتوانستم منتظر بمانم


وقتی ديگه جستجو نکردم و فکر هرگونه انتظار از ذهنم بيرون رفت

زمان ايستاد و فقط عقربه های ساعت حرکت کرد

اين اوضاع ديگر پوچتر از پوچ بود،

پس دوباره چيزی رو گم کردم و شروع کردم به جستجوی آن

سلام
این اولین پست این وبلاگ است.

عزيزان من سريع به چند روش خودکشی
نافرجام احتياج دارم،

اگه روشتون آزمايش شده است و خيالبافی نيست،

لطفاً مشخص کنيد

روش های خوب مورد آزمايش قرار ميگيرد،

و اگر جواب داد،

به بهترين آنها به شخصه جايزه ميدهم،

جايزه های ما از اين قرار است

نفر اول:

شخصاً به دست من کشته ميشود

نفر دوم:

تا سر حد مرگ کتک ميخورد به وسيله من،

نفره سوم:

(به بعضی دلایل توسط بعضی افراد حذف شده است)