Sunday, October 30, 2005

وقتی که من فقط یک ایده بودم

اصلا یادم نمی امد که کی و چه جوری به وجود امدم ،اولین چیزی که یادمه اینکه یک لحظه، بودم؛لحظه فهمیدن بودن رو هم به یاد نمی آوردم و همین طور لحظه ای که فهمیدم که بودن را می فهمم و ...اولین صحنه ای که تو ذهنم بود یک فضای باز بی نهایت بود که تا جایی که من می دیدم یا به عبارتی تا جایی که حس می کردم هیچ نبود.به خاطر می آرم که شروع به جستجو کردم،به جستجوی یک چیزی،مثلا یکی مثل خودم،ولی هر چی جلو می رفتم هیچ نبود،انگار که یک صحنه هی تکرار می شد.در یک لحظه وجود یک چیز را حس کردم، اما هر چه در اون فضا می گشتم چیزی را نمی دیدم.نمی دونم چه قدر طول کشید که اون چیز را پیدا کنم،ولی در آخر فهمیدم که اون موجودی که در یک ان حس کردم،یکی مثل من و در واقع خودم بودم.

بعد از مدتی متوجه شدم که تنها وجود قابل حس در اون فضا خودم بودم.ولی در ادامه یک چیز را فهمیدم این که تنها کاری که می تونستم انجام بدهم جستجو نبود،می تونستم شروع کنم به دویدن،ملق زدن،پریدن و ...

از همون اول به نظرم می رسید که این فضای خالی بی نهایت برای چیه؟ فقط برای من؟تا اینکه تصمیم گرفتم در اون فضا پستی،بلندی ایجاد کنم.شروع کردم به کندن زمین،با اینکه زمین داشت گود می شد اما حس هیچ تغییری نداشتم،کم کم نا امید شدم،دیگه اون فضای ثابت برام یاس آور شده بود؛چشام رو بستم،شروع کردم به تصور اون چیزایی که دوست داشتم باشه اما نبود.اصلا دوست نداشتم چشام رو باز کنم. هنوز هم باورم نمی شه که چه اتفاقی افتاد،متوجه شدم که چشام بازه اما با این حال باز هم در اون رویایی بودم که ساخته بودم، یواش یواش متوجه شدم که از اولش هم چشام رو نبسته بودم،دیگه اون فضای بی نهایت خالی نبود،همون لحظه بود که فهمیدم اون فضای باز بی نهایت فقط برای من بود؛خودم می تونستم بسازمش یا تغییرش بدم.

این کشف جدید من را عاشق اون فضا کرد،بدون وقفه شروع به ساختن کردم،احساس لذت بی انتها از اون افرینش می کردم،کم کم یاد گرفتم که چیزهایی بسازم که انها نیز خود بتونند افریننده باشند،سرعت رشد،یا به عبارتی سرعت پر کردن اون فضا لحظه به لحظه زیاد می شد.

بعد از مدتی متوجه شدم که من و اون فضا و همه چیز هایی که ساخته بودم در روی یک چیز ژله مانند شناوریم،این جا تنها لحظه ای بود که فهمیدم که خیلی هم ازاد نیستم،با اینکه اون فضای گنده برای خودم بود اما منم در فضای یکی دیگه داشتم ساخته می شدم، اما این موضوع جدید زیاد من را تحت تاثیر قرار نداد،من لذتم را می بردم،تا اینکه بدون اینکه دست خودم باشه همه چیز قفل شد،احساس پرتاب شدگی داشتم،حس می کردم که دیگه رو اون ژله شناور نبودم؛و یک چیز دیگه که فهمیدم این بود که تا موقعی که روی اون ژله شناور بودم می تونستم بیافرینم.

سکون داشت دیوانم می کرد برای من که آفرینش رو تجربه کرده بودم این وضعیت خیلی سخت بود،تا اینکه دوباره پرتاب شدم روی یک ژله،دوباره یک فضای باز،و دوباره وجود من. ولی این دفعه با تجربه قبلی.در این فضای جدید ابزاری جدیدی برای ساختن داشتم که فرق می کرد،ولی من همون موجود بودم.

دوباره سکون و دوباره انتظار و دوباره افرینش و فضای جدید.این بود تکرار من.ولی فقط ظاهرش تکرار بود ، فضاهای جدیدی که می رفتم هر کدوم از زیبایی روش جدید ساختن دیوانه کننده بود.

اما این پایان ما جرا نبود،یواش یواش تکثیر شدم دیگه یکی نبودم،در یک لحظه در هزاران ژله شناور بودم،یواش یواش کمی اختیار بیشتری پیدا کردم،می تونستم تغییراتی هم در اون ژله ها بدهم.چیزی که بعد از مدت زیادی فهمیدم این بود که اون ژله ها چیزی هستند که در اصل بر ما قدرت دارند و ما را می آفرینند،یک چیزی هم می خوام بهتون بگم که نپرسید از کجا فهمیدم، اینکه اون ژله ها خودشون رو انسان می نامیدند و ما رو ایده، فکر یا نظر.

چیزی که الان یک سری از ماها بهش معتقدیم اینه که ما می توانیم اون ها را(انسان ها را) که در اصل افریننده ما هستند و بر ما اختیار دارند،در اختیار بگیریم.حتی من از خیلی ها شنیدم که قبلا تجریه شده.روش کار هم خیلی سخت نیست،احتیاج به تجربه داره،پایه این کار تکثیره،تو خودت رو در میلیون ها ژله تکثیر می کنی، مرحله دوم کمی سخت تره و خیلی بستگی به ژله ها داره، اما اگه تعداد تکثیر بالا باشه جواب می ده؛مرحله دوم اینه که توبتونی از ژله ایی که هستی به ژله دیگه ایی که هستی پرتاب بشی،که اینم احتیاج به تمرین داره(البته باید اون دو ژله به هم بر خورد کنند)، مثلا یکی از راه هاش اینه که تو از طریق ژله خودت رو به یک جایی(که ژله ها بهش زبان می گویند)برسانی. اون جا یک محل پرتاب عالییه.

تمام اینها را که خواندید من بودم و فضایی که ساخته بودم.دست به یک نوآوری زدم یعنی از خودم نوشتم،ولی چیزی که هست اینه که من درسته که درساختن اون فضا آزادم،اما در هنگام به وجود امدنم در من چیزی قرار گرفته که من بدون اینکه بخوام از آن تبعیت می کنم.یک شروع ناخواسته و یک رشد جاودانه ازاد.این بود فلسفه من.این نقطه شروع را هم یک ژله برای من تعیین کرده بود.اما به محض پرتاب اول و مخصوصا شروع تکثیر دیگر گفتن اینکه هنوز تحت نظر ژله افریننده ام هستم کمی سخت بود.

فضایی که اون ژله در اختیارم گذاشته بیش از این جواب گو نیست،چیز دیگری برای گفتن ندارم جز اینکه؛یک چیزی که اصلا فکرش رو هم نمی کنید،اینکه ما میتونیم بشیم یک ژله،فکر نمی کنم حتی این رو بتوانید تحمل کنید.بیشتر توضیح نمی دم،فقط بدونید که پرتاب تمام شد،می توانم از شما تشکر کنم که یک فضا به من دادید،من الان روی شماها دارم زندگی می کنم.

Friday, October 28, 2005

تولد یک منحوس

چند روز پیش تولدم بود.یعنی سالگرد تولدم بود.مشکل این بود که برعکس هر سال که می اومد و رد می شد و حتی نمی فهمیدم که اون روز گذشته، امسال از قبلش می دونستم و بدون اینکه علتش رو بدونم فکر می کردم که روز خاصی حداقل برای من باید باشه.

از اول صبح دل پیچش خفنی گرفته بودم.واقعیتش یه جورایی به خودم قبولوندم که خود این دل پیچش نشون میده که تولدم روز خاصیه.بدبختی حالم هی بدتر می شد.نزدیک های ظهر حالت تهوع شدیدی گرفتم.اون روز سر هیچ کدوم از کلاس هام نتونستم برم.

هیچ کی یادش نبود که تولدمه.با اینکه انتظار هم نداشتم که کسی یادش باشه اما یک کم خورد تو حالم.از همه بدتر اینکه حتی اون روز یک اتفاق خاص هم نمی افتاد.همه چیز مثل همیشه بود.این جوری بهتون بگم که راحت تا نزدیکی های غروب رو می تونم رد کنم و چیزی در موردش نگم چون واقعا هیچ اتفاقی نیافتاد.فقط حال من هی بدتر می شد.چند باری هم حس می کردم الان بالا می ارم می رفتم دستشویی اما خبری نبود.

می دونید براساس روایاتی می گویند که از همون اولش هم(منظورم موقع تولدمه)نحس بودم.حتی یکی نثر صریح یکی از دکتر های اون روز را نقل می کند که گفته بوده:"انگار این بچه دوست نداشت بیاد تو این دنیا".بعضی ها هم در ادامه می گویند که بعد از گفتن این جمله اون دکتر لبخند تلخی زد.خلاصه بگم دکترها زوری کشیدنم بیرون.مثل اینکه بعدشم گریه ام بند نمی اومده.مجبور شدند کمی داروی آرامشبخش بهم تزریق کنند.تازه گوشه و کنار هم شنیدم که سر اینکه بهم ارامشبخش زدند دعوای بدی بین بیمارستان و والدینم در گرفته است.همچنین وقتی اوردنم خونه دو سوم روز رو گریه می کردم.

البته خودم که هر چی فکر می کنم یادم نمی اید، اما اگر این روایت ها درست باشد،و همچنین اینکه روز تولد روز خاصیه،اونوقت باید روز نحسی باشه.حتی یه چیز جالب اینه که تا همین چند سال پیش خیلی ها از جمله خودم و پدر و مادرم بر این باور بودیم که روز تولدم روز سیزدهمه.طوری که حتی من چند جایی هم که باید در مورد روز تولدم اطلاعات می دادم سیزدهم اعلام کرده بودم.اولین باری که فهمیدم روز تولدم سیزدهم نیست باور نمی کردم و هی می گفتم که حتما کسی در شناسنامه ام دست برده.چون دیگه با نحثی خو گرفته بودم.

یک چیز دیگم که یادم اومد اینه که روز تولدم باز هم براساس روایات شدیدا ابری بوده است،یکی از اون روزهایی که امار خودکشی و اظهار عشق خیلی بالا بوده است،یکی از دایی هام تعریف می کنه که اون روز بدون دلیل از صبح تا غروب داریوش گوش می کرده است.

دوباره می گم نمی دونم که این روایات درست بوده است یا نه ولی هر چی که بوده فعلا من در روز تولدم داشتم از دل پیچش می مردم.دمدمای غروب یک کم حالم بهتر شد.حس کردم که به احتمال زیاد غروب به معنای تمام شدنه روز تولدمه و در نتیجه حالم خوب می شد.هوا که تاریک شد،جدا حالم خوب خیلی بهتر شده بود،تصمیم گرفتم برم تو تاریکی قدم بزنم،من عاشق قدم زدن تنها و بی هدف تو تاریکی ام.

یواش یواش داشتم واقعیات رو به ذهنم بر می گردوندم.می دونستم که اون روز تولدم نیست و در اصل فرداشه،اما از طرفی می دونستم که فرداشم هیچ فرقی با اون روز نمی کنه.پس تصمیم گرفتم اون نحسی رو یک روز جلوتر تجربه کنم،چون فرداش کار مهمی داشتم.می دونید باید سعی کنم که برای سال دیگه روز تولدم رو بدون اینکه بفهمم رد کنم.چون اونجوری هیچ اتفاقی هم نمی افته.

Saturday, October 22, 2005

نیوشاها

ما در دانشکده دو تا نیوشا داریم، یه ارایشگاه نزدیک خونمون و همچنین یه پیتزا فروشی در یکی از خیابان های فرعی بلوار فردوس هم به اسم نیوشا دیدم.جالب اینکه من قبل از دانشگاه اصلا اسم نیوشا نشنیده بودم.

واقعیتش را بخواهید نمی دانم که ایا این چهار نیوشا با هم فرق دارند یا نه؛ولی هر چی که باشه،اون آرایشگاه یا اون پیتزا فروشی نمی تواند درس بخواند،از این تفاوت میشود کمی نیوشا ها را از هم تشخیص داد؛سختی کار در مورد اون دو نیوشایی است که در دانشکده هستند.خوب یکی از راه های تشخیص چسبوندن اول اسم خانوادگی به ته نیوشا است، حالا اینکه این واقعا مشکلی را حل می کند یا نه؛نمی دانم.

یه جایی هست که بهش دفتر مجله می گویند،من اونجا نشسته بودم.بدبختی این بود که یکی ازنیوشا ها هم اون جا بود،من سعی می کردم حواسم را پرت کنم تا درگیر تمایزات بالقوه نیوشا ها نشوم،اما خوب سخت بود.

سعید هم اون جا بود،سعید از این بچه هاست که بر عکس من با کسی مشکلی نداره، داشت برای ر که من ترم های پیش فکر می کردم در مایه های عرفان سیر می کنه، و الان هم هنوز همون جور فکر می کنم،یه چیزی را توضیح می داد.

ی هم داشت از صدای شش دانگ من تعریف می کرد.ی را خیلی نمی شناسم ولی خوب باهاش راحتم،البته یه نفر دیگه هم بود که چون ازش خوشم نمی اید،چیزی هم در موردش نمی گم.

سینا هی می اومد در دفتر مجله چرخی می زد و می رفت،من را یاد یه عارفی می انداخت؛ که می گفت ما هی از خورشید دور می شویم و دوباره نزدیک می شویم،تا در آخر به آن ملحق می شویم،وقتی که فهمیدیم هیچ چیزی مثل اون خورشید نیست؛اما سینا هی می رفت و می اومد اما به ما ملحق نمی شد،البته خوب ما هم اون خورشید نبودیم.

دفتر مجله با گذر زمان شلوغ تر می شد،ن اومد که یکی از معدود ادم های زنده دانشکدست.گ هم اومد که چند وفت پیش بدون خبر قبلی یک دفعه وجودش محسوس شد،قبلا کمتر بود بعدش بیشتر شد.

اه این نیوشا نمی گذاشت حواسم جمع باشه،همین چند ثانیه پیش حس کردم در اون پیتزایی بلوار فردوسم.می دونید نمی دانم اصلا تمایز بین این ها مهم یانه، ر و ن و گ وسعید و ... همه با هم فرق دارند،نمی شه همشون را یکی دید،ولی خوب بعضی وقت ها حال می ده آدم آدم ها را قاتی کنه.

داشتم می گفتم همین طوری ادم های مختلف می اومدند و می رفتند تا اینکه نیوشا ی دوم اومد،فکر می کردم اگه دومی بیاد مشکل حل می شه؛من از یک نوع رنگ سبز بدم می آید،خیلی ادم ها رو به خاطر اون رنگ سبز چشاشون کشته بودم،البته نیوشا لاکش سبز بود ولی خوب ممکن بود دستش را قطع کنم.

داشتم می گفتم فکر می کردم اگه نیوشای دوم بیاد،مشکل حل میشه،اما مشکل بیشتر شد،چون هر دوشون شکل یک جور داشتند.هردوشون دختر بودند و حداقلش هر دوشون آدم بودند.آدم ها کلا سخت تر از جامدات هستند.

دیگه قابل تحمل نبود می خواستم بلند شم برم که یک دفعه فکری به سرم زد،مشکل حل شد هر دوشون شدند یک نفر،به این صورت که یک ادمی ساخته شد که هر خصوصیتش همون خصوصیت در دو نیوشا بود،البته برای هر کدام که بهتر بود را انتخاب می کردم.اسم ادم جدید را "نیوشاها" گذاشتم.

Saturday, October 01, 2005

دستمال

وقتی کنارش راه ميرفتم هی ميترسيدم گم بشه،برای همين چند وقت يه بار نگاش ميکردم،که مطمئن بشم که داره مياد،شايد به خاطر قد کوتاهش بود،بالاخره تصميم گرفتم بهش بگم که اين حس رو دارم،اون هم گفت "خوب چی کار کنم،نميتونم که قدم رو بکشم."ديدم حرفش منطقيه،گفتم "خوب تو چه حسی داری؟."گفت:"من هم حس ميکنم يه آدم کثافت افتاده دنبالم."داشتم به اين فکر ميکردم که آيا کثافت رو با من بوده يا نه.که ديدم دارم يه چيزی ميگم،دقت که کردم فهميدم دارم ميگم:"دخترها که دوست دارند مورد توجه قرار بگيرند."با خودم فکر کردم،يعنی واقعا اينجوريه،ولی نه بستگی به دخترش داره.اون گفت "اره،ولی اونا دوست دارند مورد توجه کسی که دوست دارند قرار بگيرند."بازم نفهميدم که آيا منظورش از اين حرف اين بود که من رو دوست نداشت؟

دستش رو گرفتم گفتم شايد اينجوری ديگه اون حس رو نداشته باشم،اما دستش رو بیرون کشید، گفت: "اگه گورت رو گم نکنی جیغ میکشم."با خودم گفتم اخه من که کاری بدی نکردم.بیشتر که نگاهش کردم،متوجه شدم که ترسیده،بهش گفتم:"ببین به خدا من ادم بدی نیستم،شاید تو فکر می کنی من می خوام اذیتت کنم.ولی قسم به هر کی که قبول داری،فقط می خوام صورتت را لمس کنم."ولی بیشتر ترسید،قدم هاش را سریعتر کرد،بغض کرده بود،واقعا داشتم دیوونه می شدم،اون از من ترسیده بود،خواستم دیگه همراهش نرم،اما می ترسیدم گم شه.گریه ام گرفت،یواش یواش قدم هام داشت شل می شد،چون اون دیگه واقعا داشت گریه میکرد.متوجه شدم دارم جیب هام رو می گردم،هر چی فکر می کردم یادم نمی اومد برای چی داشتم این کار رو می کردم.

یه دفعه صدای دادی اومد:"سارا،چی شده،چرا گریه می کنی؟"در ادامه اون داد یک پسر با شتاب داشت می رفت سمت اون،من فکر کردم باید ازش دفاع کنم ،خودم رو بهش رسوندم.پسر به اون با تعجب نگاه کرد و گفت:"سارا، با توام ،چته؟ این کیه؟" من رو نشون داد.باورم نمی شد اسمش سارا باشه،چون همیشه فکر می کردم تمام سارا هاموهاشون طلایی رنگ باشه،تازه قدشم از سارا ها کوتاه تر بود.

اون با گریه در حالی که من رو نشون می داد به پسر گفت:"از سر خیابون افتاده دنبالم،البته فکر کنم دیوونه باشه،چیز بدی بهم نگفت"وقتی سارا جوابش رو داد،دیگه ترسم ریخت.فهمیدم که پسره اذیتش نمی کنه.دیگه می تونستم برم.تو این فکر بودم که چرا سارا من رو دیوونه خطاب کرده بود،که یک دفعه درد شدیدی احساس کردم،جای درد رو نمی تونستم تشخیص بدم،اما فهمیدم که پسر زد،توانایی اینکه بلند شم و بزنمش رو نداشتم.متوجه شدم دارم با یه دستمال صورتم که خونی شده بود رو پاک می کنم،یکدفعه فهمیدم که جیب هام رو دنبال دستمال می گشتم که بدم سارا اشکاش رو پاک کنه،با خودم گفتم:"چقدر خرم، اگه اشکاش رو با دستام پاک می کردم... ."تصمیم گرفتم که این رو حتما یک جا یاد داشت کنم که برای دفعه بعدی یادم باشه.

سارا داشت با اون پسر دور می شد،احساس خوبی داشتم،چون پسر خواست بهش دستمال بده،اما اون قبول نکرد و گفت:"ممنون خودم دارم."