یه سری از دوستام
آذین اون آذین همیشگی نیست. به نظر می رسه که یک آذین همیشگی وجود داره. خوب به جهنم. مگه خودم همون خود همیشگی ام. باز به نظر می رسه یه خود همیشگی وجود داره. آذین: بابا همه چی وله وله. جمله ای که باهاش خیلی حال می کنم.
سینا رو می بینم. از دور تابلو. از دور مزخرف. از دور می تونه هر چیزی باشه. حیفه که نزدیک بشی. یادم نیست این پسره چی جوری یه دفعه شد دوست صمیمی. به خدا یه روز بود که دوست صمیمی نبود. سینا خوبه برای قایم شدن. چون تا یه حدی جمع و جورم می کنه. آهان پس واسه این شد دوست صمیمی.
روزبه می خواد ول بشه. انگار دنیا به خاطر بزرگی بیش از اندازش براش قفسه. می خواد آزاد بشه. کچل کرد. فکر کرد این جوری می شه. نمی دونم شایدم شد. بعضی وقت ها وقتی می بینمش فقط می تونم بخندم، فکر می کنم حداقل فرقش با من اینه که می دونه چقدر بد گیر کرده. فقط امیدوارم یه روز بفهمه که برای آزادی زیاد احتیاج به فرار به جایی دیگه مثلا تو مخش نیست.
آرش یه روز یه دفعه برای چند لحظه امیدوارم کرد. آره و دقیقا همون روز و همون ساعت تمام امیدهام رو به گه کشید. تو چت گفت که دوستم داره. نمی دونستم کیه. بعدش گفت: دوست داشتی دختر بودم، نه؟ گفتم: فکر کنم.
هوشمند …. ازش می ترسم. وقتی حرف می زنه خیلی اعتماد به نفس داره. این همون هوشمندیه که بالا سرش تو چمن ها وایساده بودم و اون دراز کشیده بود و می گفت: خوب حالا کی هست؟ من: اون. می گفت: خوب اون که تموم شد؟ الان کیه؟ یادمه دیگه نتونستم چیزی بگم. یادمه به نظر من سیر امور به این راحتی نبود.
نیوشا بد مغروره. دوست خیلی خوبیه. چرت و پرت می گم و گوش می کنه و چون چیزی نمی فهمه، می تونه خیلی خوب جواب بده. فکر کنم یه بار بهم گفت یا باید می گفت:ممد علی تو واقعا ساده و احمقی. منم تنها چیزی که تونستم بگم یا می گفتم این بود که: جون تو چیز دیگه ای نمی تونم باشم، مگر نه حتما می شدم. اون همیشه من رو به یاد اون جمله می اندازه که می گفت: "هی فلانی زندگی شاید همین باشد."
علی خوبه. نمی دونم مثل اینکه خوبه. دوستمه. یعنی دوست خوبمه. یعنی نه دشمنمه. نمی دونم مثل اینکه همین تضاد ها باعث پیشرفت می شه. سیر دیالکتیکی شکل گیری من و من متضادم برای فرار از واقعیت و قبول واقعیت و سوق به من جدید.
ا.ی.ن. بچه است. یعنی نه اون قدم بچه، از ماها بزرگتره. یه روزی، زوری وارد دنیای آدم بزرگ ها شد و موند. نتونست دیگه برگرده. فقط تونست ادای اون قدیماشو در بیاره. یادمه یه روزی به من گفت: رستم، خواستی می تونی به من بگی. من: چی رو؟ این که هنوز بچم؟
امیر کلاسیکه. واسه حدود اوایل قرن نوزدهم. فکر می کنه که باید رو چیزها جدی فکر کنه. درست راه می ره، یعنی منظورم در مقایسه با ما انسانهای وازده قرن جدید. امیر: خیلی وقته دارم فکر می کنم چه جوری باهاش برخورد کنم؟ اما من فقط به این فکر کردم که هم می تونست عاشقش بشه، هم می تونست ازش تنفر پیدا کنه، هم می تونست بکشتش و هم می تونست انکارش کنه. هیچ فرقی هم واسم نمی کرد. همینه فرق من و اون.
ن. قویه یا حداقل تا حدی که می تونه اداش رو در می آره. فکر می کنه این جوری می شه. شایدم می شه. فقط باید اون تفکرات رو نرم کنه. یعنی هروقت وقت کرد. باید دوباره همش رو تکرار کنه. باید زمختیش رو از بین ببره. یادمه یه روز خندید، یه خنده عصبی به یه زنی که برای یه اتفاق بد گریه می کرد.
...
فکر می کنم همه اینا رو قبل از یه زمانی نمی شناختم، اما مطمئنم یک زمانی هم بوده که بعدش دیگه تو مخم یه جایی داشتن.