Sunday, May 14, 2006

یه سری از دوستام

آذین اون آذین همیشگی نیست. به نظر می رسه که یک آذین همیشگی وجود داره. خوب به جهنم. مگه خودم همون خود همیشگی ام. باز به نظر می رسه یه خود همیشگی وجود داره. آذین: بابا همه چی وله وله. جمله ای که باهاش خیلی حال می کنم.

سینا رو می بینم. از دور تابلو. از دور مزخرف. از دور می تونه هر چیزی باشه. حیفه که نزدیک بشی. یادم نیست این پسره چی جوری یه دفعه شد دوست صمیمی. به خدا یه روز بود که دوست صمیمی نبود. سینا خوبه برای قایم شدن. چون تا یه حدی جمع و جورم می کنه. آهان پس واسه این شد دوست صمیمی.

روزبه می خواد ول بشه. انگار دنیا به خاطر بزرگی بیش از اندازش براش قفسه. می خواد آزاد بشه. کچل کرد. فکر کرد این جوری می شه. نمی دونم شایدم شد. بعضی وقت ها وقتی می بینمش فقط می تونم بخندم، فکر می کنم حداقل فرقش با من اینه که می دونه چقدر بد گیر کرده. فقط امیدوارم یه روز بفهمه که برای آزادی زیاد احتیاج به فرار به جایی دیگه مثلا تو مخش نیست.

آرش یه روز یه دفعه برای چند لحظه امیدوارم کرد. آره و دقیقا همون روز و همون ساعت تمام امیدهام رو به گه کشید. تو چت گفت که دوستم داره. نمی دونستم کیه. بعدش گفت: دوست داشتی دختر بودم، نه؟ گفتم: فکر کنم.

هوشمند . ازش می ترسم. وقتی حرف می زنه خیلی اعتماد به نفس داره. این همون هوشمندیه که بالا سرش تو چمن ها وایساده بودم و اون دراز کشیده بود و می گفت: خوب حالا کی هست؟ من: اون. می گفت: خوب اون که تموم شد؟ الان کیه؟ یادمه دیگه نتونستم چیزی بگم. یادمه به نظر من سیر امور به این راحتی نبود.

نیوشا بد مغروره. دوست خیلی خوبیه. چرت و پرت می گم و گوش می کنه و چون چیزی نمی فهمه، می تونه خیلی خوب جواب بده. فکر کنم یه بار بهم گفت یا باید می گفت:ممد علی تو واقعا ساده و احمقی. منم تنها چیزی که تونستم بگم یا می گفتم این بود که: جون تو چیز دیگه ای نمی تونم باشم، مگر نه حتما می شدم. اون همیشه من رو به یاد اون جمله می اندازه که می گفت: "هی فلانی زندگی شاید همین باشد."

علی خوبه. نمی دونم مثل اینکه خوبه. دوستمه. یعنی دوست خوبمه. یعنی نه دشمنمه. نمی دونم مثل اینکه همین تضاد ها باعث پیشرفت می شه. سیر دیالکتیکی شکل گیری من و من متضادم برای فرار از واقعیت و قبول واقعیت و سوق به من جدید.

ا.ی.ن. بچه است. یعنی نه اون قدم بچه، از ماها بزرگتره. یه روزی، زوری وارد دنیای آدم بزرگ ها شد و موند. نتونست دیگه برگرده. فقط تونست ادای اون قدیماشو در بیاره. یادمه یه روزی به من گفت: رستم، خواستی می تونی به من بگی. من: چی رو؟ این که هنوز بچم؟

امیر کلاسیکه. واسه حدود اوایل قرن نوزدهم. فکر می کنه که باید رو چیزها جدی فکر کنه. درست راه می ره، یعنی منظورم در مقایسه با ما انسانهای وازده قرن جدید. امیر: خیلی وقته دارم فکر می کنم چه جوری باهاش برخورد کنم؟ اما من فقط به این فکر کردم که هم می تونست عاشقش بشه، هم می تونست ازش تنفر پیدا کنه، هم می تونست بکشتش و هم می تونست انکارش کنه. هیچ فرقی هم واسم نمی کرد. همینه فرق من و اون.

ن. قویه یا حداقل تا حدی که می تونه اداش رو در می آره. فکر می کنه این جوری می شه. شایدم می شه. فقط باید اون تفکرات رو نرم کنه. یعنی هروقت وقت کرد. باید دوباره همش رو تکرار کنه. باید زمختیش رو از بین ببره. یادمه یه روز خندید، یه خنده عصبی به یه زنی که برای یه اتفاق بد گریه می کرد.

...

فکر می کنم همه اینا رو قبل از یه زمانی نمی شناختم، اما مطمئنم یک زمانی هم بوده که بعدش دیگه تو مخم یه جایی داشتن.

Monday, May 08, 2006

یه راوی

یه راوی مریض مشکل ساز،

روایت می کنه برای یه سری دیگه،

هیچ کدوم از روایت هاش رو خودش تجربه نکرده،

بیشتر اون ها رو حتی ندیده که اتفاق بیافته،

آدمی که یه سریش رو اصلا نمی تونه تصور کنه،

یه سریش رو نمی تونه بنویسه،

یه سریش رو حتی نمی تونه روایت کنه.

Friday, May 05, 2006

تنهایی
(جزییات اون سوسک له شده)

“تنهایی هم یک مفهوم مثل تمام مفاهیم دیگه”، این جمله به مسخرگی این جمله است که “تلخی هم، یک مزه است مثل مزه های دیگه”. می دونم اینا فقط بهانه های مسخره برای ادامه دادن، ولی قبول کنید چاره ای ندارم، چون هنوز زنده ام.

حدود یک ماه پیش بود. از اون روزایی بود که داری خفه می شی و نمی دونی باید چی کار کنی. وقتی رسیدم خونه برای این که کسی متوجه نشه سریع رفتم دستشویی. بغض شدید گلوم رو گرفته بود، اما گریه نمی کردم، نمی دونم خودم جلوشو گرفته بودم و یا اشکام خشک شده بود. (روش نمی شد)

سعی کردم حداقل یک کم گریه کنم تا بتونم راحت تر نفس بکشم. شروع کردم به مشت زدن به کاشی های دستشویی، گفتم شاید از درد گریه ام بگیره. یک دفعه متوجه شدم دارم سرم رو هم می کوبم به دیوار. درد بدی در سرم پیچیده بود.(سرش چیزی نشد، نگران نباشید)

نمی شد، نمی تونستم گریه کنم. به سختی نفس می کشیدم. تازه متوجه شدم که باید خودم رو اروم کنم ، با این کارا داشتم وضعیت رو بدتر می کردم. خشونت، پریشونی درونم رو ببشتر می کرد، چون من از خشونت می ترسم.

ساکت نشستم و سعی کردم همون یک کم نفسی که از کنار بغضم از گلوم می گذشت رو به استفاده کامل برسانم. کاملا بی حال شده بودم. حس کردم که دارم می میرم. دیگه صدای نفس کشیدنم شبیه این آسمی ها شده بود که از اسپری استفاده نکردن. (البته مصمئنم که فکر نمی کنید که الان واقعا می میره)

چشام به یک چیزی خیره شده بود. مغزم حدود پنچ دقیقه بعد تونست تشخیص بده که اون یه سوسکه. می تونستم این آشفتگی درونی رو تبدیل به خشونت کنم و اون سوسک رو له کنم. اما ریسک بود، چون این کار اکسیژنی زیادی از بدنم مصرف می کرد و ممکن بود هوا کم بیارم.

در آخر تصمیم گرفتم که تکون نخورم و همونجور بمونم. سوسک هم تکون نمی خورد. مونده بودم اونجا روی دیوار برای چی ایستاده بود. هیچ کاری نمی کرد. تنها بود. یک لحظه احساس کردم نکنه برای من اونجا ایستاده. شروع کردم به حرف زدن با اون. (حداقل که می تونه خیال کنه که داره با سوسک حرف می زنه)

چته؟ واقعیتش دلم بد گرفته. احساس می کنم شدیدا به کسی احتیاج دارم که باهاش صحبت کنم. مثلا چی بگی؟ نه آخه مشکل فقط این نیست که چی بگم. می دونی .... خوب بگو. از من خجالت می کشی؟ نه، امیدوارم بفهمی. ببین این خلا درونی این جوری حل نمی شه. من احتیاج به محبت دارم. احتیاج دارم برای کسی مهم باشم. هو...چرا می خندی؟ من دارم جدی صحبت می کنم. خوب لامصب شاید این حرفها مسخره باشه، ولی واقعا این جوریه. شاید یه مرض روانیه، شاید به خاطر عقده دوران بچگی، شایدم به خاطر حفره ای که خدا درونم گذاشته.

خوب فهمیدم چه مرگته. خوب تو اصلا احتیاج به هیچ کس نداری. چرا، تو نمی فهمی. مثلا وقتی بدونم فلان کار رو انجام بدم مورد توجه قرار می گیرم، خیلی بهتر و بااشتیاق انجام می دم. خوب حالا منظورت چیه؟ هیچ چی، منظورم اینه که منم یه دختر می خوام که دوستم داشته باشه. منم از اون دستای کوچیک سفید نرم می خوام. منم از اون دل های نازک می خوام که برای من نگران شه. منم از اون روحیه های قاطی می خوام که اصلا نمی تونه تصمیم بگیره چی کار کنه. بازم که داری می خندی. (یه جورایی فکر می کنم داره روانکاویش می کنه)

خوب کی جلوت رو گرفته، برو یکی داشته باش. خوب لامصب دست من نیست. یکی باید پیدا بشه که هم من دوستش داشته باشم و هم اون من رو. اه، خوب پس زر نزن. من تو رو خوب می شناسم، تا اخرشم هیچ گهی نمی خوری. این چرت و پرت هایی رو که گفتی ولش کن. تو باید شروع کنی به متنفر شدن. الان امادگی اش رو هم داری. باید از همه و تک تک کاراشون تنفر پیدا کنی. باید به همشون بدبین بشی، حتی نازکترینشون. باید بپذیری که انسان ها همه به فکر خودشونن، باید بفهمی که همه می خوان ازت سو استفاده کنن. خوب حالا یواش یواش باید خشمگین شی. الان حالت بهتر می شه، بلند شو و این سوسک رو هم له کن، دیگه برای صحبت با خودت احتیاج به واسطه نداری.

حالم خیلی بهتر شده بود. بلند شدم و سوسک رو با انگشت لمس کردم. سوسک هیچ تقلایی نکرد. نمی تونستم بکشمش. اما گیر داده بود. می گفت بکشش. می گفت محبت برات زهره. وابستت می کنه. آخرش با خودم گفتم که یک سوسک که نمی تونه تنهایی من رو پر کنه. این حرفها رو هم با خودم زدم نه با این سوسک چندش آور.

آروم لهش کردم. در ابتدا احساس قدرت عجیبی کردم. اما یواش یواش اون حفره پیداش شد. یه جایی درونم بود. ببین چیزی که بود این بود که تو دنیا هیچ خبری نشده بود. همه چیز مثل قبل بود. من و همه همون قبلی ها بودیم. فقط این سوسک که تنها دوستم بود، مرد. (چرت می گه، می خواد دلش به حال خودش بسوزه و البته دل شما براش. مگه سوسکم بهترین دوست ادم میشه.)

دوباره نفسم گرفت و افتادم همون بغل دستشویی. دیگه تصمیم گرفتنم تا آخر دنیا اونجا بمونم. اونجا زیاد ادم احساس تنهای نمی کنه.

(فکر می کنم تا یه ربع دیگه یکی پیداش بشه که دستشویی داشته باشه و نگذاره اون تا ته دنیا اونجا بمونه)