Tuesday, September 13, 2005

مامان

بچه لباس مامان رو می کشید بغض کرده بود مامان داشت با موبایل حرف میزد،پسر به زور وارد خونه شد دختر خونه تنها بود،مامان داشت گریه می کرد بچه سعی کرد اشکهای مامان رو پاک کنه و گفت:مامان تورو خدا گریه نکن.

پسر وقتی اون رو دید حس کرد که کم اورده و نمی تونه کاری رو که میخواست بکنه.

مامان دست بچه رو پس زد و گفت:یک دقیقه ساکت بشین،و با موبایل: کثافت خودت می دونی که هنوز دوست دارم

دختر با نگاهی وحشت زده و پرسان به پسر خیره شد.

بچه به گریه افتاد و باز هم سعی کرد اشکهای مامان رو پاک کنه،مامان محکم به عقب هلش داد و گفت:اگه همین طوری گریه کنی می گم آقا لولو بیاد بخوردت،اما با خودش گفت:همش تقصیر این کثافته این بچه که گناهی نداره

دختر با لکنت گفت:چی شده چرا این قدر قاطی کردی؟پسر وقتی صداش رو شنید بیشتر به این نتیجه رسید که نمی تونه،کاری با این دختر بکنه ،دوستش داشت یعنی بهش احتیاج داشت

بچه سعی کرد آروم تر گریه کنه و همین طوری که به مامان نگاه می کرد،حس کرد که داره از مامان می ترسه ،یواش یواش داشت می فهمید که لولو خود مامانه،می خواست از دست مامان فرار کنه،اما نگاش افتاد به اون مردی که اون نزدیکی نشسته بود،مرد به یه جا خیره شده بود بچه دوباره خودش رو به مامانش چسبوند،

پسر با خودش گفت:دیگه کم نمی ارم اصلا احتیاج به هیچ کس ندارم،این همه سال از اون ترسیدم ولی جرات نکردم فرار کنم،ولی دیگه احتیاج به توجه هیچ کس ندارم و اگه یه وقتی هم احتیاجی پیدا کردم،به زور می گیرم،دختر یواش یواش حس کرد که پسر تقریبا دیوونه شده خواست جیغ بکشه اما...

بغض داشت بچه رو خفه می کرد اما بچه به خودش می گفت:اون قدر گریه نمی کنم تا بمیرم مامان هم از این که بچه دیگه گریه نمی کرد ترسید،

اما بچه نمرد