Monday, January 02, 2006

عکس:تصویری در یک لحظه بدون توجه به قبل یا بعد از ان لحظه

تا جایی که چشم کار می کرد سبز بود.درخت های کوچکی که روی تپه ها درمی ایند همه جا را پر کرده بودند. سفید و ابی کم رنگ و خاکستری تو اسمون با هم قاطی شده بود.یه ابشار اون بغل با شدت هر چه تمامتر به دره ای می ریخت. من اون وسط بین تمام عکس های ولو شده، رو زمین نشسته بودم. ریش و سبیل هام رو از ته زده بودم. تا شعاع زیادی از اون جا هیچ ادمی نبود. عکس ها رو چند روزی طول کشیده بود تا رو زمین پخش کنم.همش عکس اون بود. خیلی هاش تکراری بود، چون بیشتر از یه تعدادی نتونسته بودم یواشکی ازش عکس بگیرم، هر عکسی رو چند بار چاپ کرده بودم. عکس ها زمین دایره ای را که به خاطر هجوم درختان درست شده بود پر کرده بود. خیلی سعی کرده بودم که عکس ها رو طوری پخش کنم که فاصله حداقلی بین اونها بمونه.

همه چی اماده بود، فقط باید بارون شروع می شد. خیلی وقت بود که منتظر بارون بودم. هوا گرفته بود، اما انگار خیال باریدن نداشت. تو این زمانی که منتظر بارون بودم، تمام صحنه های حضور اون در مسیر فکرم را مرور کردم. می دونستم هر چی زمان می گذشت من هم بیشتر مایوس می شدم. باید بارون شروع می شد.

در یک لحظه احساس خیسی در زیر چشام کردم. دیگه نمی تونستم صبر کنم، حتی اگر خیسی زیر چشم به خاطر گریه هم بود، من تحمل انتظار رو نداشتم.

درفضای کوچکی زیر پام، که عکسی نبود ایستادم. به اون دایره نگاه کردم، همه جا می تونستم صورت قشنگش رو ببینم. حتی احتیاج به اراده خودم نداشتم، پاهام بدون اینکه بخوام شروع به حرکت کردن.چشام باید سریع جای خالی بین عکس ها رو پیدا می کردن و به مغزم می رسوندن تا پاهام جاشون رو پیدا کنند.با اینکه خیلی سعی می کردم اما به خاطر سرعت بالای حرکتم به جلو، گوشه بعضی عکس ها رو له می کردم.می دونستم اگه اون بود حتی یکی از عکس ها رو هم له نمی کرد.همه جا حالت چهرش بهم می گفت که کدوم طرفی حرکت کنم،بعضی جاها من رو به چرخش وا می داشت، بعضی جاها مجبورم می کرد بپرم. گریه و خندم با هم قاطی شده بود. از شوقی که درونم می جوشید، می خواستم پرواز کنم. دیگه بارون هم شروع به باریدن کرده بود، بعضی از قظره ها رو عکس ها مثل اشک رو صورت اون می شد. یاد حرکت انگشتم رو صورتش برای پاک کردن اشکاش افتادم. دستهام هم شروع به حرکت کرد. حرکت از تمام قسمتهای مرزی بدنم به درون هجوم می اورد. صدای تند تند زدن قلبم حرکات رو زمان بندی می کرد. هر چی جلوتر می رفتم، رفتارم بیشتر با نرمی اون ترکیب می شد.

یواش یواش شروع به زمزمه کردن یک ملودی کردم.نت های ملودی همه از عکس ها به سمتم پرتاب می شد. کاملا خیس شده بودم. وقتی موهاش خیس می شد،خیلی خوشگلتر می شد. اون قدر سریع حرکت می کردم که چشام تصاویر رو کاملا بی نظم و به هم ریخته و حتی ترکیبی از چند تا تصویر به ذهنم می فرستاد. دیگه حتی احتیاج به چشم نبود، خود عکس ها مسیر رو داد می زدن.

زمین هم شروع به رقصیدن کرد.قطره های بارون نیز با ملودی همراه شدن. من ملودی رو داد می زدم، دقیقا همون طوری که عکس ها اون رو داد می زدن. بدنم و زمین و بارون و عکس ها همگی داشتند به سوی هماهنگی مطلق حرکت می کردند. یک نظم از پیش تعریف شده. دیگه هیچ چیزی دست خودم نبود، حتی عکس ها هم اون عکس هایی نبودن که من گرفته بودم، همگی شروع به تغییر کردند.

این نظم تک تک قسمتهای بدن اون رو لمس کرد، تمام انحناها، تمام خمیگی ها. احساس کردم بدنم داره نرم می شه، دیگر استخوانی نبود، روی خودم سر می خوردم.

خودش اونجا نبود، دیگه هیچ وقت هم مال من نبود، اما این شور و هماهنگی رو اون راه انداخته بود، بدون اینکه بدونه، بدون اینکه حتی بفهمه، اما فقط بودنش بس بود، بدون توجه به چگونه بودنش.

دیگه چیزی یادم نیست. اخرین چیزی که یادمه فرار کلمات و مفاهیم از ذهنم بود، اخرین لحظه ای که تونستم چیزی رو درک کنم.

وقتی به هوش اومدم، همه چیز سر جای خودش بود. عکس ها همون جوری ولو بودن. باید همشون رو جمع می کردم. باید اتش درست می کردم، هوا خیلی سرد بود.

3 comments:

Anonymous said...

kash lahze ha peivaste boodan,oonvaght mishod ye hamsayegi az lahzeye paki be sho,ae binahayat gereft!
kash hameye rooza barooni boodan!

Anonymous said...

delights of vanity (TM) are immortal mirages (TM) my friend :)

kheili khoob bood, fekr konam be hadafi ke dashti residi.az onvane matnam kheili khosham oomad, dar eine sadegi kheili jomeleie jalebie

Anonymous said...

جو عجیب و مه غلیظی ی بر اینجا حاکمه