Friday, June 30, 2006

پیچش

دیروز گربه همسایمون مرد. نمی دونستم همسایمون گربه داره. اگه می دونستم، حاضر نبودم اون گربه رو تحمل کنم. از گربه ها و اون چشماشون می ترسم. پس شاید خوشحال شدم که دیروز گربه همسایمون مرد.

دیروز وقتی داشتم از جلوی خونه همسایمون رد می شدم صدای پیانوی اون یکی همسایمون نگذاشت که صدای خونه همسایمون رو بشنوم. احتمالا اگر گربه ای داشتند و دیروز مرده بود، دیروز باید صدای بچه کوچیکشون می اومد که گریه می کرد و گربه اش رو می خواست.

نمی دونم چه قد بده که آدم خوشحال بشه که یک موجود بمیره ولی خوب من دیروز بد بودم چون خوشحال شدم که گربه همسایمون مرد.

دیروز تو تاکسی یارو داشت از گربه ای که همدم زندگیش بود برای راننده می گفت. اون همسایمون نبود مگر نه از خجالت سرخ می شدم که خوشحال شدم که گربه شون مرد.

من دیروز سعی کردم به یه گربه که تو خیابونا می پلکید یه چیز بدم بخوره تا گناهم رو پاک کنم. اما با اینکه بهش گوشتم دادم نخورد. اون گربه همسایمون نبود چون گربه همسایمون دیروز مرد، اما گوشتی که بهش دادم هم نخورد، می خواست من به خاطر گناهی که کردم و خوشحال شدم که گربه همسایمون مرد عذاب بکشم.

من وقتی داشتم برمی گشتم خونه تو راه یه سوسک رو با پام له کردم و همون موقع بود که ترسیدم که اونقد خشن شدم. البته راحت تر هم می شد فهمید از اینکه وقتی گربه همسایمون مرد خوشحال شدم.

رسیدم خونه خوابم نمی برد، چونکه فکر می کردم روح گربه همسایمون اون نزدیکی هاست. آخه صدای گربه از بیرون پنجره می شنیدم. دیگه تحمل نکردم صدا رو دنبال کردم رفتم پشت بوم، اونجا یه گربه زخمی افتاده بود و ناله می کرد. با خودم گفتم اگه بهش کمک کنم شاید گناهم بخشیده بشه که خوشحال شدم گربه همسایمون مرد.

زخم گربه رو بستم و آوردمش خونم. اما گربه باز نذاشت بخوابم و هی ناله می کرد. نمی دونم چی شد، در یک آن سرش رو با چاقو بریدم. شاید دچار یک حمله روانی آنی شده بودم. تا فردا صبحش راحت خوابیدم. اما صبح که بیدار شدم، به سرم زد که نکنه این گربه یکی از همسایه هامون بوده باشه، چون اونقد تمیز و مامانی بود که به نظر می رسید گربه خونگی باشه.

دیروز گربه همسایمون مرد. چون خودم کشتمش.

Sunday, June 18, 2006

شک

خوب چه انتظاری داری؟! اینکه تو همه چی شک کنم. یعنی خودمم فکر می کنم همین درست باشه، اما، اما، اما اون دکارت بدبختم دید که باید بگه من فکر می کنم پس هستم. دید که باید چیزی رو قبول کنه که حتی قبول کردنی بودنش رو هم از قبل پذیرفته.

ببین مفاهیم یه مشت آشغالند. مفاهیم؟ یه؟ مشت؟ آشغالند؟ اینا چی بودند من گفتم. اینا؟ چی؟ بودند؟ من؟ گفتم؟ وای... دیوانه کننده است. کلمات تک تک خود مفاهیمی دارند که برای توضیح آنها از کلمات دیگر استفاده می کنیم. یه دور بی نهایت مزخرف.

یه دیکشنری بردار. حالا یه کلمه رو توش پیدا کن، تو تعریف معنی اون چند کلمه هست، اونا رو هم پیدا کن... خوب من می دونم دوباره بر می گردی به کلمه اولت.

خوب از این دورای تسلسل زیادند. خوب؟ از؟ این؟ دورای؟ تسلسل؟ ....

وای ... گیر نده، خوب چی کار کنم مجبورم کلمات رو بگم تا چیزی بگم. چیزی؟ کلمات؟ ...






خوب این یه تیکه سفید بالا که چیزی ننوشتم، راضیت می کنه؟ ببین می دونم همه اینا چقدر پوچه. ولی خوب پوچی هم خودش پوچ. پوچی؟ پوچی خودش پوچ؟ پوچی خودش پوچ خودش پوچه؟ ...

این بالا که سفیده به نظرم یه فرقی با این تیکه سیاه ها، با اینایی که ما بهش می گیم کلمه و فکر می کنیم داریم زبانمون رو، روی کاغذ می آریم، داره. می فهمی؟ پس یه چیزی هست. اون سفیدا حس متفاوتی بهت می ده. شاید مفاهیم دیگه ای رو هم بهت القا کنه. پس اون یه چیزی هست. وای ... پس یه چیزی یه چیزی هست.

اصلا من اصالت لذت رو می پذیرم. لذتم همون حسیه که درونمه. آره، دارم تعریف می کنم. به خاطر اینکه هنوز تو همین دنیام. درگیر همین زبان و تو و یه چیزایی که یه چیزایی هستند، هستم.

دیگه حداقل اینو می فهمم که یه چیزی رو خوشم می آد یا نه؟ اینو نمی تونی ازم بگیری. یعنی ... یعنی... من گشنمه. ماکارونی دوست دارم. دوست دارم یعنی خوشم می آد. خوشم می آد یعنی؟ ... وای گیر نده، شاید یه حس زیستی. مثلا شاید با چندتا مولکول و ژن و DNA قالب گفتن باشه.


باشه، باشه، می دونم در گیر زمانیم. می دونم ما یا گذشته ای هستیم که رفته یا آینده ای هستیم که نیامده. می دونم در حال نیستیم. می گی در حال هستیم. خوب تمام شد. تا بگی در حال هستیم، حال تمام شد. پس ما نیستیم. یعنی اگرم باشیم، خیلی سریع تموم میشیم. میشیم یه چیز دیگه.

غورباغه سرخ کرده آبی داشت پرواز را به خاطر بسپار. خوب شد؟ دنبال بی معنایی ای؟ اینم بی معنایی. برای وجودی که نیست، دیگه چه فرقی می کنه. غورباغه چه گهیه و چه غلطی می کنه. اما... اما... وایسا...

تو داری به چی نگاه می کنی؟ به کاغذ؟ به چی؟ به کاغذ؟ کاغذ. کاغذ. ایناهاش بگیر. وای لازم نیست تعریف کنم، این کاغذ است. این... این یعنی همین که الان دارم بهت می دم، کاغذه. الان، یعنی همین الان. یعنی نه، منظورم اینه که الانی که می آد و من کاغذ رو بهت می دم و تو می گیری. لحظه ای که تو دست هردومونه و من ولش نکردم.

وای لامصب دیگه قبول داری که تو اون لحظه، یعنی اون لحظه که کاغذ تو دست هردومونه و من هنوز ولش نکردم، داریم مفاهیم رو منتقل می کنیم.

یعنی... یعنی... نه نمی خوام دیگه اشتباه کنم، منتقل نمی کنیم، داریم مفاهیم رو به هم سایش می دیم. داریم حس می کنیم.

حس؟ باشه، باشه دیگه نپرس. حس نه! حس نه! همون! همون! همون! همون!

آره پیداش کردم! اون کثافت های نخستین، منظورم انسان های نخستین، می گن حرف نمی زدن... آخ که چقدر دلم براشون تنگ شده. اونا! اونا اونا! اونا!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

(سکوت طولانی) نمی دونم، آره همون که شنیدی، نمی دونم.

Friday, June 02, 2006

بن بست

هوا خوب بود. داشتیم قدم می زدیم که یکدفعه وارد یک کوچه بن بست شدیم. نمی دونم دقیقا در کدوم قسمت از اون کوچه این فکر به سرم زد. بر گشتم و به دختر گفتم “خوب، حال و اوضات چطوره؟” گفت “خوب خوب” گفتم “خوب پس سریع لخت شو” با تعجب نگام کرد و خودش رو به نشنیدن زد. گفتم “بدو دیگه، من می خوام با هم سکس داشته باشیم.” دیگه مطمئن شد که اشتباه نشنیده، گفت “یعنی چی؟ تو که نمی تونی همینطوری من رو به این کار واداری.” اینجا بود که حربه ای رو که آماده کرده بودم ارایه دادم. گفتم “تو چقدر ساده ای. نفهمیدی که ما وارد کجا شدیم. باشه حالا خودم بهت می گم. ما الان در یک بن بست هستیم.”

چهره دختر عوض شد. سعی می کرد خوشحالیش رو قایم کنه. شانسی که اولش آوردیم این بود که دختر حواسش نبود که بن بست یعنی یک طرفش بستست و طرف دیگرش بازه. دختر فکر می کرد که دیگه راه فراری نداره.

داشتیم در سکس فرو می رفتیم که یکدفعه دختر معنی بن بست رو فهمید. حالا نمی دونم دقیق از کجا فهمید. من که خودم می گم از دماغم فهمید. آخه دماغ هم یه جور بن بست دیگه، اونم یه طرفش بازه و یه طرفش بسته. بلند شد و با نگاه تحقیر آمیزی از من دور شد. یعنی دیگه مطمئن بود یکی از این راه ها اون رو به بیرون می بره. حالا تهش یکیش رو می رفت اشتباه بود خوب برمی گشت.

خیلی خوب شد. آخه من پولم تموم شده بود و خوب حتما باید براش چیزمیز می خریدم و وقتی می فهمید هیچ پولی تو جیبم نیست، ضایع می شد. ولی همون یه چند لحظه نزدیک شدنم خیلی باحال بود مخصوصا من صورتش و پوست لطیفش رو خیلی دوست داشتم. همون پوستی که چند وقت بعد خط خطی شد.

فکر کنم دوسه هفته بعد از ماجرای سکس بود که اون اتفاق افتاد. من دیگه بااون کوچه بن بست خیلی حال می کردم. فکر می کنم احساس نزدیکی زیادی باهاش می کردم. هیچ جریانی درش وجود نداشت، همه چیز رفت و برگشتی بود، اون هم یکطرفه. می دونید باز راحت تر می شد حرکات رو زیرنظر داشت، آخه یه راه ورودی که بیشتر نداشت.

خلاصه که من خیلی اونجا می رفتم. می رفتم تا ته کوچه و دستم رو به دیواری که کوچه رو بن بست ساخته بود می زدم و برمی گشتم و می رفتم دنبال کارم. تا که یکروز اون دختر رو اونجا دیدم. نگید احتمالش خیلی کم. خوب شاید اونم مثل من احساس نزدیکی با کوچه می کرده. اما دختر در حالت عادی نبود. سرتاپاش خونی بود.

با خودم گفتم برم و اون حربه قبلی رو دوباره به کار بگیرم شاید این دفعه تونستیم بدون اینکه بفهمه تا آخرش بریم. تازه خونی هم هست و دیگه اصلا حواسش نیست. اما بی خیال شدم چون که با خودم گفتم شاید این جوری حال نده، آخه تمام لباسام خونی می شد. هر چی بود بالاخره بهش نزدیک شدم. صورتش همونطور مهربان و آروم بود. فقط دو تا خط بزرگی که حدس می زنم جای تیغ بود صورتش رو از حالت همیشگی کمی دور می کرد.

بیشتر که دقت کردم رگ دستش هم پاره شده بود و خون جاری بود. خوب اولین چیزی که به ذهنم رسید خودکشی بود. فقط نکته عجیبی که بود دو خط تو صورتش بود. احتمال اینکه اون ها رو خودش انداخته باشه خیلی کم بود. اون همیشه نگران زیباییش بود. از طرفی واقعا هم زیبا بود و این قضیه رو بغرنج تر می کرد.

می دونید نمی دونم شاید هم صورتش رو من اون طوری کرده بودم. آره، شاید من فقط موقعی پیدا کرده بودمش که رگ دستش رو زده بود، و بعد من با تیغ رو صورتش دوتا خط انداخته بودم. یعنی شاید خودش ازم خواسته بود که این کار رو بکنم.

می پرسید چرا؟ شاید برای اینکه اضطراب از دست دادن زیباییش داشت اون رو ذره ذره داغون می کرد. یعنی مثلا با خودش فکر کرده بود که وقتی زیباییش رو از دست بده که تماما منظور صورتش بود، همون صورت کوچولوی همه آدم ها که در مقابل بدنشون و در مقابل جهانشون خیلی کوچیکه، می تونه دیگه راحت تر زندگی کنه. البته می خواست قبلش یه سکسی داشته باشه و بعدش صورتش رو زشت کنه. برای اون هم که دل به من بسته بود که من هم نتونستم.

اما چرا پس خود کشی کرده بود؟ فکر کنم همش تقصیر من بود. آخه تو بن بست که آدم سکس انجام نمی ده، درسته راه خروجی نداره، اما راه ورودی که داره. یعنی حداقل حرکات رفت و برگشتی که پیش می آد. اما دیگه همه چی گذشته بود و اون داشت تمام خون بدنش رو بیرون می ریخت.

می دونید شاید هم من اینکار رو کرده بودم. منظورم زدن رگ دستش. دلیلشم مثلا همون رفتاری که اون روز من رو وسط کوچه گذاشت و رفت. درسته به نفعم شد اما خوب اون که نمی دونست به نفعم می شه. اما امکان نداره من تونسته باشم رگ دستش رو بزنم، آخه اون مطمئنا تقلا می کرده و من هم که حوصله درگیری ندارم. شاید هم ترتیبش برعکس بوده، یعنی من صورتش رو به خاطر خودش خط خطی کردم و اون هم وقتی دیده که دیگه زیبا نیست دست به خود کشی زده. آره اینم قشنگه. فکر کنید من شجاعت خود کشی رو بهش ارزونی داشته ام و تمام لحظات آخر مرگش رو در کنارش به سر بردم و خونهای صورتش رو پاک می کردم.

دستمالم رو در آوردم و خون های صورتش رو پاک کردم. البته فرقی نکرد چون به طور ناجوری باز هم خون می اومد. آخه تیغ بد می بره. خلاصه که وقتی یکدفعه یادم افتاد که بن بست یعنی یه طرفش بازه بلندش کردم که ببرمش بیمارستان، تهش یه طرفی می رفتم و بن بست بود، برمی گشتم راه دیگه رو امتحان می کردم. انتخاب فقط بین دو تا بود. البته نمی گم راحت بود. خلاصه که بردمش بیمارستان و بعدش دیگه ندیدمش، شاید یکی از درگیری هاش کم شده باشه.