پیچش
دیروز گربه همسایمون مرد. نمی دونستم همسایمون گربه داره. اگه می دونستم، حاضر نبودم اون گربه رو تحمل کنم. از گربه ها و اون چشماشون می ترسم. پس شاید خوشحال شدم که دیروز گربه همسایمون مرد.
دیروز وقتی داشتم از جلوی خونه همسایمون رد می شدم صدای پیانوی اون یکی همسایمون نگذاشت که صدای خونه همسایمون رو بشنوم. احتمالا اگر گربه ای داشتند و دیروز مرده بود، دیروز باید صدای بچه کوچیکشون می اومد که گریه می کرد و گربه اش رو می خواست.
نمی دونم چه قد بده که آدم خوشحال بشه که یک موجود بمیره ولی خوب من دیروز بد بودم چون خوشحال شدم که گربه همسایمون مرد.
دیروز تو تاکسی یارو داشت از گربه ای که همدم زندگیش بود برای راننده می گفت. اون همسایمون نبود مگر نه از خجالت سرخ می شدم که خوشحال شدم که گربه شون مرد.
من دیروز سعی کردم به یه گربه که تو خیابونا می پلکید یه چیز بدم بخوره تا گناهم رو پاک کنم. اما با اینکه بهش گوشتم دادم نخورد. اون گربه همسایمون نبود چون گربه همسایمون دیروز مرد، اما گوشتی که بهش دادم هم نخورد، می خواست من به خاطر گناهی که کردم و خوشحال شدم که گربه همسایمون مرد عذاب بکشم.
من وقتی داشتم برمی گشتم خونه تو راه یه سوسک رو با پام له کردم و همون موقع بود که ترسیدم که اونقد خشن شدم. البته راحت تر هم می شد فهمید از اینکه وقتی گربه همسایمون مرد خوشحال شدم.
رسیدم خونه خوابم نمی برد، چونکه فکر می کردم روح گربه همسایمون اون نزدیکی هاست. آخه صدای گربه از بیرون پنجره می شنیدم. دیگه تحمل نکردم صدا رو دنبال کردم رفتم پشت بوم، اونجا یه گربه زخمی افتاده بود و ناله می کرد. با خودم گفتم اگه بهش کمک کنم شاید گناهم بخشیده بشه که خوشحال شدم گربه همسایمون مرد.
زخم گربه رو بستم و آوردمش خونم. اما گربه باز نذاشت بخوابم و هی ناله می کرد. نمی دونم چی شد، در یک آن سرش رو با چاقو بریدم. شاید دچار یک حمله روانی آنی شده بودم. تا فردا صبحش راحت خوابیدم. اما صبح که بیدار شدم، به سرم زد که نکنه این گربه یکی از همسایه هامون بوده باشه، چون اونقد تمیز و مامانی بود که به نظر می رسید گربه خونگی باشه.
دیروز گربه همسایمون مرد. چون خودم کشتمش.