Friday, December 30, 2005

پریشانی سفید

همه جا سفید بود. تمام شکل ها با سفید رنگ شده بود. رد پاها خیلی سعی می کرد که حضور خودش رو داد بزنه، اما برف تمام اون سنگینی ها رو تحمل می کرد و با سفید رنگشون می کرد. خلاصه تا جایی که می تونست یکپارچگی خودش رو نگه می داشت.

تقصیر هیچ کس نبود.البته تقصیر خودمم نبود.شاید بتونم بندازم گردن شانس و بگم شانسم بده. اما این ها همش چرته تقصیر خودم بود. همش شبیه یک بازی بچگانه بود(البته من دوست دارم که بچگانه بازی کنم.) همه چی رو به گه کشیدم، خودم می دونم. حالم داره ازخودم به هم می خوره. همه چی تموم شد، تمام اون سفیدی ها، تمام اون رد پاهای کوچیک به جا مانده رو برف که اصلا مثل رد پای ما، انعطاف برف رو خراب نمی کرد.

اما نه تقصیر من نبود، تقصیر یه کثافت دیگه بود، یا خدا یا یکی دیگه. اولش برف رو با شدت زیر پام له می کردم، می خواستم از اون انتقام بگیرم، اما بعد اونقدر خونسرد بودم که دیگه قدم هام رو با احتیاط بر می داشتم که برف ها رو زیاد اذیت نکنم. باید داد می زدم، باید خودم رو خالی می کردم، باید نشون می دادم که می فهمم که حالم بده. اما وقتی خونسردی خودم رو با اشفتگی درونم مقایسه می کردم از خونسردی خودم می ترسیدم.

بعضی جاها بوته هایی از زیر برف زده بود بیرون. اونا بهت کمک می کرد که فراموش نکنی که قبلا همه چی سفید نبوده. برف تمام شکل های تیز رو نرم شکل داده بود. تمام تغییرات زوایای شکل ها، نرم شده بود. اما از درون من به بیرون هیچ راهی نبود. یه چهره که روی تمام درونیات رو گرفته بود. چهره تمام تضاد های درون رو میانگین گرفته بود، همه رو با بیرون و بقیه زنده ها همراه کرده بود.

چرا اینجوری شکل گرفت، می تونست بهتر باشه، می تونست خیلی بهتر باشه. منم مثل بقیه عمل کردم، یعنی اصلا از اونا یاد گرفتم، پس چرا مثل اونها جواب نداد، پس چرا مثل سگ به له له افتادم. تو اون برف همونطوری که زبونم اویزوون بود، دنباله یه چیزی بودم، اما همه چی شکل خودش رو از دست داده بود. پارس نمی کردم، چون در کنار احتمال کمک از بقیه، احتمال لگد و سنگ و همه اینها هم بود.

شاید هم خیلی بد نبود، شاید این جوری بهتر بود، بهتری که من نمی فهمیدم. اگه زنده می موندم شاید بهتریش رو بفهمم. چند تایی دونه اشک گریه کردم، دلم به حال خودم سوخت، می گن یکی از شهوت های انسان دلسوزی برای خودشه.

خوبه می دونم که دارم خودم رو دلداری میدم. کمکم می کنه. وقتی برف ها به صورتم هجوم اوردن، برف هایی که با شدتی ناشی از شوق، پرتاب می شد؛ تکون نخوردم، با خودم گفتم شاید اون برف ها سفیدم کنه. پاکم کنه. از همه این فکرها.

4 comments:

Anonymous said...

ah cheghad bad harf mizani

niusha said...

shayad manam bayad mioomadam oon vasat ta chand ta golleye barfe mohkam bokhore behem o manam sefid kone,albate in rooza enghadr daroonam khat khatiye ke hatta ye Bahman ham nemitoone pakesh kone che berese be chand ta golle barf!

Anonymous said...

شايد اون برفا ... هئيئيئيئی
کاشکی برف بياد ... من دلم برف زياد ميخواد و يه جايی که يا هيچ رد پايی نداشته باشه و يا
فقط رد پای يک نفر . همين . يه جای دور ... شايد توی ذهنمه .

Anonymous said...

انگيزه اي براي بلند شدن نداشتم خيلي سردم شده بود بعد يواش يواش همه جا گرم شد ,اوايل نقش بدن يه نفر از رو برف قابل تشخيص بود ... اما فكر كنم ديگه مدتهاست كه اونجا هم مثل بقيه جا ها صاف صاف شده