Friday, March 31, 2006

یک مرد به یک باره خوب

خوب از موهاش شروع کنم. موهایی پریشون و به هم ریخته. البته وقتی که جوانتر بود، الان دیگه موی زیادی نداره. خودش سعی می کرد موهاش رو پریشون کنه، چون فکر می کرد دخترا خوششون می اد.

دو توجیه خوب دیگه ای هم داره که در همه چیزش تاثیر گذاشته از همین موهاش تا لباس پوشیدنش و طریقه برخوردش با دیگران. توجیه اول، حرف های نصف کاره ای که از پست مدرن شنیده. ساختار شکنی و راحت زیستن. توجیه دومشم تنبلیش.

پیشونی بلند با یه جوش بزرگ و جای ابله مرغونی که بچگی گرفته.

بعدش به ابروهای پر پشتش می رسیم که همیشه عمش که یه ارایشگر بود وقتی می دیدش می گفت ادم رو وسوسه می کنه که ابروهاش رو ورداره. ابروهاش خیلی به سمت پایین مایل و تقریبا به چشاش چسبیده.

چشایی که هیچ وقت درست نفهمید که مشکی یا قهوه ای. یعنی روشم نشد از کسی بپرسه.

زیر چشاش بیشتر وقت ها گود رفته که خبر از مریض احوالیش می ده. البته خیلی تو چشم نمی زنه و کسی هم اگه دقت نکنه نمی فهمه.

دماغ نه خیلی بزرگ و نه خیلی هم خوش تراش. اما همیشه موهای دماغش بیرون زده. وقتی دیگه خیلی تابلو می شه، بقیه بهش می گن و اونم با نحسی کوتاهشون می کنه.

از لباش و کم رنگی مفرطش و خشکی همیشگیشون که بگذریم دیگه بقیه صورتش پر مو. حدود سی سالگیش که بود تقریبا تمام صورتش حتی تا زیرچشاشم پر مو شده بود. از مرز سی و پنج و اینا که گذشت دیگه زیاد تفاوتی نکرد و ثابت موند.

در مورد گوشهاشم تنها چیزی که می تونم بگم اینه که از این اینه بغل ها نیست و عادی.

خیلی چاق نیست، یعنی از از اونایی که چاقیشون در اون حد که فقط به نظر می اد که شکم دارند، در صورتی که در واقع چربی های اضافی دور بدن هم دارند. کمی غبغب هم داره. یعنی وقتی سرش رو خم می کنه معلوم می شه.

همیشه فکر می کرده که ناامیده. البته هیچ وقت خودکشی نکرده و فکر کنم از بیست و دو سه سالگی بود که به راحتی اعتراف می کرد که خیلی ترسو و فقط به خاطر این ترس که خودش رو نکشته. البته دلایلی مثل اینکه اون دنیا معلوم نیست چه خبره و شاید بدتر باشه هم می اورده.

نمی دونه به خدا اعتقاد داره یا نه. یعنی می گه نداره اما چندباری در اوج درماندگی ناخواسته ازش کمک خواسته، با جمله ای به این شکل "نمی دونم وجود داری یا نه، اما اگه هستی لااقل این دفعه روکمکم کن." همیشه می گه اگه بخواد خدایی هم باشه باید متغیر باشه، یعنی خود خدا هم پیشرفت کنه.

حدود سی سالگیش یه بار یه خواب ترسناک دید و از خواب پرید. درست همون لحظه یعنی لحظه از خواب پریدنش یه دختر هم از خواب پرید که به نظرم همون خواب رو دیده بود. شاید اگر به دختره برمی خورد سرنوشتش عوض می شد، اما دختره رو ندید.

قبلش هم حدود بیست و دو سه سالگی عاشق چند نفری شد. اما یواش یواش حس کرد که تو وجود همه دخترها یه چیزی هست که نمی تونه تحمل کنه. یعنی متوجه شد که حتی نمی تونه طوری فیلم بازی کنه که حداقل طرفش از رابطه لذت ببره. تازه تو اون سن هنوزم خیلی تو خودش نرفته بود.

یواش یواش از سی سالگیش به بعد خیلی تو خودش رفت. خوب دلایل زیادی برای خودش داشت. فکر می کرد به زندگی نگاه تلخی داره. همین نحسش کرده بود و جمع های شاد دوستان حالش رو خراب می کرد. نمی دونم شایدم یه بیماری روانی داشت، اما خوب هیچ وقت پیش روان پزشک نرفت.

الان حدود چهل سالش. کارمنده و چون تنهاست و تغییر زیادی هم تو زندگیش نمیده، می تونه با حقوق کمی که بهش می دن زندگی کنه.

در مورد سکس با یه نفر. حدود 10 سال پیش بود که درست در روز تولدش براش موقعیتی پیش اومد. اون هم فقط به این خاطر بود که تصمیم گرفته بود که فرداش یعنی روز بعد از تولدش خودش رو بکشه. به این باور رسیده بود که این دفعه دیگه نمی ترسه و خودش رو می کشه. برای همین با خودش تصمیم گرفته بود اون سال لااقل یه کادوی تولد از خودش دریافت کنه و اون هم زنی بود که اجاره کرده بود برای سکس. البته با اینکه سی سالش بود و تقریبا هیچ مکتب و خدای خاصی رو قبول نداشت ولی احساس بدی داشت که داره این کار رو می کنه. در درونش تقصیر رو انداخت گردن رفقاش و اشناهاش که حتی یه کادوی تولد برای اون نگرفته بودند. با زن وارد خانه شدند و خیلی سعی کرد که تشویشش رو نشون نده. زن به یکباره کاملا لخت شد. روش نشد به زن بگه که اون جوری اصلا لذت نمی بره و باید از اول تکه تکه خودش لباسای زن رو در بیاره. خلاصه اینکه هر چی سعی کرد نتونست کاری بکنه و پول زن رو داد و گذاشت که بره.

اون خودش رو نکشت. چون فردای روز تولد سی سالگیش که از خواب بیدار شد دو تا حس خوب داشت. اینکه با یه زن خراب با اینکه موقعیتشم جور بوده سکسی انجام نداده(به این موضوع تا اخر عمرش هم افتخار می کرد) و دیگری اینکه روز تولدش گذشته بود. البته دست به خود ارضایی زد. یعنی خیلی وقت بود که این کار رو می کرد. اما هیچ وقت احساس بدی از این کار نداشت. دقیق یادش نیست اما از پنج سال پیش کم کم دست از این کار هم برداشت.

چیز زیاد دیگه ای برای گفتن ندارم جز اینکه بگم الان روزا چی کار می کنه. خوب کتاب و فیلم خیلی دوست داره. مخصوصا از اون فیلم هایی که مادری درش هست که به بچش خیلی محبت می کنه. همیشه هم وقتی یه همچین فیلمی می بینه، گریه اش می گیره. زمان دیدن این فیلم ها و مخصوصا موقعی که گریه می کنه شدیدا حس می کنه که می فهمه که عقده ادیپ چیه.

خیال پرداز شده. یعنی از سنین پایین اینگونه بود. اما الان دیگه ناخوداگاه با خیالاتش حرف می زنه. با اونا زندگی می کنه. البته دیوونه نشده، یعنی اگه کسی اونورا باشه حواسش هست و خیالاتش رو برای چند لحظه ای قطع می کنه.

تو خیالاتش همه چی جور دیگه ای. دیگه از زنها نمی ترسه و زن خیلی دوست داشتنی داره. یه دختر کو چیک بزرگتر از 5سال داره (از بچه کوچیک ها و گریشون جتی تو خیالشم می ترسه) و یه پسر 12 ساله که خیلی باهاش رفیق. تا حالا بیش از هزار بار صحنه اشنایی با زنش تا زمان ازدواج رو تصور کرده. هیچ وقت هم تو خیالش با زنش سکس انجام نداده.

7 comments:

Atorpat said...

kheily jalebe, manam in aghaharo mishnasam. taze yadame ke vaghty javoon bood (taghriban nojavoon) fek mikard adame kheily bozorgy beshe. hamishe vaghty dar morede ayandash fekr mikard ye ettefagh too zendegish midid ke sarneveshtesho avaz mikone. ta hodoodaye 30 salegy ham montazeresh bood,valy vaghty did nemiyad, oon ettefagho oon zendegiye royayio too khialesh sakht. ta moddatha ham kheily az fekr kardan behesh lezzat mibord, valy khob natoonest ta akharesh taghat biare. didi chi shod?

Anonymous said...

ye bar oon mard o didam , tanha chizi ke azash yadame oon cheshmaye ghahveish bood ke too soorate gandomgoonesh miderakhshid !

Ahmad said...

:)

Anonymous said...

oon khode toii

Sina said...

na rostam "ziad chagh nabood" na!
kheili chagh bood!
inaram ke gofti taghriban hame ta ye senni haviJOorian!
shayad be andazeye to faghat moo nadashte bashan :D

Armin said...

سلام

Anonymous said...

I like it