Friday, June 02, 2006

بن بست

هوا خوب بود. داشتیم قدم می زدیم که یکدفعه وارد یک کوچه بن بست شدیم. نمی دونم دقیقا در کدوم قسمت از اون کوچه این فکر به سرم زد. بر گشتم و به دختر گفتم “خوب، حال و اوضات چطوره؟” گفت “خوب خوب” گفتم “خوب پس سریع لخت شو” با تعجب نگام کرد و خودش رو به نشنیدن زد. گفتم “بدو دیگه، من می خوام با هم سکس داشته باشیم.” دیگه مطمئن شد که اشتباه نشنیده، گفت “یعنی چی؟ تو که نمی تونی همینطوری من رو به این کار واداری.” اینجا بود که حربه ای رو که آماده کرده بودم ارایه دادم. گفتم “تو چقدر ساده ای. نفهمیدی که ما وارد کجا شدیم. باشه حالا خودم بهت می گم. ما الان در یک بن بست هستیم.”

چهره دختر عوض شد. سعی می کرد خوشحالیش رو قایم کنه. شانسی که اولش آوردیم این بود که دختر حواسش نبود که بن بست یعنی یک طرفش بستست و طرف دیگرش بازه. دختر فکر می کرد که دیگه راه فراری نداره.

داشتیم در سکس فرو می رفتیم که یکدفعه دختر معنی بن بست رو فهمید. حالا نمی دونم دقیق از کجا فهمید. من که خودم می گم از دماغم فهمید. آخه دماغ هم یه جور بن بست دیگه، اونم یه طرفش بازه و یه طرفش بسته. بلند شد و با نگاه تحقیر آمیزی از من دور شد. یعنی دیگه مطمئن بود یکی از این راه ها اون رو به بیرون می بره. حالا تهش یکیش رو می رفت اشتباه بود خوب برمی گشت.

خیلی خوب شد. آخه من پولم تموم شده بود و خوب حتما باید براش چیزمیز می خریدم و وقتی می فهمید هیچ پولی تو جیبم نیست، ضایع می شد. ولی همون یه چند لحظه نزدیک شدنم خیلی باحال بود مخصوصا من صورتش و پوست لطیفش رو خیلی دوست داشتم. همون پوستی که چند وقت بعد خط خطی شد.

فکر کنم دوسه هفته بعد از ماجرای سکس بود که اون اتفاق افتاد. من دیگه بااون کوچه بن بست خیلی حال می کردم. فکر می کنم احساس نزدیکی زیادی باهاش می کردم. هیچ جریانی درش وجود نداشت، همه چیز رفت و برگشتی بود، اون هم یکطرفه. می دونید باز راحت تر می شد حرکات رو زیرنظر داشت، آخه یه راه ورودی که بیشتر نداشت.

خلاصه که من خیلی اونجا می رفتم. می رفتم تا ته کوچه و دستم رو به دیواری که کوچه رو بن بست ساخته بود می زدم و برمی گشتم و می رفتم دنبال کارم. تا که یکروز اون دختر رو اونجا دیدم. نگید احتمالش خیلی کم. خوب شاید اونم مثل من احساس نزدیکی با کوچه می کرده. اما دختر در حالت عادی نبود. سرتاپاش خونی بود.

با خودم گفتم برم و اون حربه قبلی رو دوباره به کار بگیرم شاید این دفعه تونستیم بدون اینکه بفهمه تا آخرش بریم. تازه خونی هم هست و دیگه اصلا حواسش نیست. اما بی خیال شدم چون که با خودم گفتم شاید این جوری حال نده، آخه تمام لباسام خونی می شد. هر چی بود بالاخره بهش نزدیک شدم. صورتش همونطور مهربان و آروم بود. فقط دو تا خط بزرگی که حدس می زنم جای تیغ بود صورتش رو از حالت همیشگی کمی دور می کرد.

بیشتر که دقت کردم رگ دستش هم پاره شده بود و خون جاری بود. خوب اولین چیزی که به ذهنم رسید خودکشی بود. فقط نکته عجیبی که بود دو خط تو صورتش بود. احتمال اینکه اون ها رو خودش انداخته باشه خیلی کم بود. اون همیشه نگران زیباییش بود. از طرفی واقعا هم زیبا بود و این قضیه رو بغرنج تر می کرد.

می دونید نمی دونم شاید هم صورتش رو من اون طوری کرده بودم. آره، شاید من فقط موقعی پیدا کرده بودمش که رگ دستش رو زده بود، و بعد من با تیغ رو صورتش دوتا خط انداخته بودم. یعنی شاید خودش ازم خواسته بود که این کار رو بکنم.

می پرسید چرا؟ شاید برای اینکه اضطراب از دست دادن زیباییش داشت اون رو ذره ذره داغون می کرد. یعنی مثلا با خودش فکر کرده بود که وقتی زیباییش رو از دست بده که تماما منظور صورتش بود، همون صورت کوچولوی همه آدم ها که در مقابل بدنشون و در مقابل جهانشون خیلی کوچیکه، می تونه دیگه راحت تر زندگی کنه. البته می خواست قبلش یه سکسی داشته باشه و بعدش صورتش رو زشت کنه. برای اون هم که دل به من بسته بود که من هم نتونستم.

اما چرا پس خود کشی کرده بود؟ فکر کنم همش تقصیر من بود. آخه تو بن بست که آدم سکس انجام نمی ده، درسته راه خروجی نداره، اما راه ورودی که داره. یعنی حداقل حرکات رفت و برگشتی که پیش می آد. اما دیگه همه چی گذشته بود و اون داشت تمام خون بدنش رو بیرون می ریخت.

می دونید شاید هم من اینکار رو کرده بودم. منظورم زدن رگ دستش. دلیلشم مثلا همون رفتاری که اون روز من رو وسط کوچه گذاشت و رفت. درسته به نفعم شد اما خوب اون که نمی دونست به نفعم می شه. اما امکان نداره من تونسته باشم رگ دستش رو بزنم، آخه اون مطمئنا تقلا می کرده و من هم که حوصله درگیری ندارم. شاید هم ترتیبش برعکس بوده، یعنی من صورتش رو به خاطر خودش خط خطی کردم و اون هم وقتی دیده که دیگه زیبا نیست دست به خود کشی زده. آره اینم قشنگه. فکر کنید من شجاعت خود کشی رو بهش ارزونی داشته ام و تمام لحظات آخر مرگش رو در کنارش به سر بردم و خونهای صورتش رو پاک می کردم.

دستمالم رو در آوردم و خون های صورتش رو پاک کردم. البته فرقی نکرد چون به طور ناجوری باز هم خون می اومد. آخه تیغ بد می بره. خلاصه که وقتی یکدفعه یادم افتاد که بن بست یعنی یه طرفش بازه بلندش کردم که ببرمش بیمارستان، تهش یه طرفی می رفتم و بن بست بود، برمی گشتم راه دیگه رو امتحان می کردم. انتخاب فقط بین دو تا بود. البته نمی گم راحت بود. خلاصه که بردمش بیمارستان و بعدش دیگه ندیدمش، شاید یکی از درگیری هاش کم شده باشه.

3 comments:

niyoosha said...

nakone oun sooskaram haminjouri koshti?!!!

Anonymous said...

Shayad sooratesh o khodesh khat khati karde bood chon ..
chon nemikhast to bekhatere zibaeesh bahash doost baashi ya bahash besexi! (az masdare sexidan!!! :D)
va vaghti baa soorate khat khati montazeret bude (tu hamun koocheye bon bast) .. to havaset jaye dige bude(koja bud yani?) .. kamelan bedun ghasd, bitafavot az kenaresh rad mishi .. miri tahe kooche vaghti bar migardi, oun ragaasho zade bud! ..
(ah ah haalam beham khord ! :-& .. mano yaade film hendi mindaze ! :D)
...
kheili bahaal bud ! .. ghesmate damaghesh ghashang bud ! :D

niusha said...

vaaaaaay...kheyli khoob bood,valy adam ye torish mishe! yani midoony ye jooraei tahesh delet mirize be ham! ali kheyli khoob gofta...yani momkene haminjoory shode bashe!
in kojash hendi bood ali? 2taraf ke hanooz zende and!:D