من خیلی حوصلم سر می ره
من وقتی حوصلم سر میره سعی می کنم از پنجره اتاقم طوری تف کنم که بیافته تو باغچه. سعی می کنم که طوری تو دیوار مشت بزنم که جای چهار تا انگشتم بمونه. اگه کسی تو ساختمونم نباشه، به جای پایین رفتن از پله نرده ها رو با دستم می گیرم و پایین می رم.
من وقتی حوصلم سر می ره، یه چند تا دختر گیر می ارم و عاشقشون می شم. از بین اون دختر ها اونایی رو که مطمئنم عمرا راه نمی دن، انتخاب می کنم و بهشون ابراز عشق می کنم. بعدش یه مدتی از عشق اون دخترها دیوونه می شم، وقتی که طرف با شدت گفت برو دنبال کارت، میرم و تریپ عاشقای شکست خورده رو می گیرم.
من وقتی حوصلم سر می ره می شینم رو راههای مختلف خودکشی فکر می کنم. بعدش می رم سراغ راه های کشتن افراد دیگه. تمام صحنه هاش رو تو ذهنم مجسم می کنم. معمولا تو این صحنه ها وکیلی رو هم که بعدا قراره مسولیت وکالت من رو بر عهده بگیره، تصور میکنم. به نظرم سعی کنه که من رو دیوونه جلوه بده که دارم نزنن. البته اولش احتیاج است که من با استناد بر دوران کودکی و عقده های فرو خورده روانی(که هر شخصی یه چند هزارتایی می تونه جور کنه) قتل رو برای وکیلم موجه جلوه بدم.
من وقتی حوصلم سر می ره، ساعت ها می شینم به یه لیوانی که روی میزه، خیره می شم که بتونم حرکتش بدم. اما نمی دونم چرا هیچ وقت نمی تونم این کار رو بکنم.
من وقتی حوصلم سر میره اونقدر می خورم که دیگه به سختی می تونم حرکت کنم. اونوقت یاد چاقیم می افتم و در کنارش یاد ریزش موهام. میرم و تو اینه موهام رو نگاه می کنم که ببینم نسبت به قبل چقدر ریخته. البته ناراحت نمی شم که داره موهام میریزه. من دوست دارم زشت بشم. چون اونوقت دختر های بیشتری هستند که من می تونم بهشون ابراز عشق کنم و مطمئن باشم که عمرا به من با اون قیافم راه نمی دند.
من وقتی حوصلم سر می ره از این که خدا مرده، به این میرسم که حیف شده که خدا مرده. بعد، از این که حیف شده که خدا مرده می رسم به این که حیفه که من بمیرم. بعدشم فکر کردن به راه های خودکشی را به زمانی بعد موکول می کنم. در این بین سعی می کنم مخ یکی رو به کار بگیرم که قبول کنه که خدا هست یا بودنش خوبه.
من وقتی حوصلم سر می ره، یه مخلوط اب غوره غلیظ میخورم. بعدش بی حال می شم ، می رم و می افتم تو رختخواب تا خوابم ببره، اما اصلا خوابم نمی بره، اونوقت به خدا گیر می دم که هوی قشنگ!! من که حتی نمی تونم بخوابم چی جوری تو زندگیم موفق بشم، بعدش یادم می افته بر طبق یه عادت قدیمی خدا رو کشتم، و بعدش بحث استدلال اینکه حیف شده خدا مرده می رسه و ....
من وقتی حوصلم سر می ره، می شینم و به این فکر می کنم که کاشکی می شد با این هیکلم برم تو مخم زندگی کنم، اخه ادمهای اون تو خیلی بهترند. همشون رو خودم طوری ساختم که من رو دوست دارند.
من وقتی حوصلم سر می ره، به عکس های روی دیوار اتاقم خیره می شم و به این فکر می کنم که کاشکی همه چی مثل اونها ساکن و بی تغییر بود. کاشکی حوصلم از حوصله سررفتگی سر نمی رفت، چون اونوفته که دیگه هیچ راهی برای فرار ندارم. برای مرتبه یک حوصله سر رفتگی هزاران تا راه دارم، اما برای مراتب بعدی هیچ چی...
من وقتی حوصلم سر می ره و دیگه هیچ کدوم از راه های بالا جواب نمی ده، می شینم و این چرت و پرت ها رو می نویسم، اما واقعیتش دیگه حوصله نوشتن هم ندارم.