Sunday, February 19, 2006

من خیلی حوصلم سر می ره

من وقتی حوصلم سر میره سعی می کنم از پنجره اتاقم طوری تف کنم که بیافته تو باغچه. سعی می کنم که طوری تو دیوار مشت بزنم که جای چهار تا انگشتم بمونه. اگه کسی تو ساختمونم نباشه، به جای پایین رفتن از پله نرده ها رو با دستم می گیرم و پایین می رم.

من وقتی حوصلم سر می ره، یه چند تا دختر گیر می ارم و عاشقشون می شم. از بین اون دختر ها اونایی رو که مطمئنم عمرا راه نمی دن، انتخاب می کنم و بهشون ابراز عشق می کنم. بعدش یه مدتی از عشق اون دخترها دیوونه می شم، وقتی که طرف با شدت گفت برو دنبال کارت، میرم و تریپ عاشقای شکست خورده رو می گیرم.

من وقتی حوصلم سر می ره می شینم رو راههای مختلف خودکشی فکر می کنم. بعدش می رم سراغ راه های کشتن افراد دیگه. تمام صحنه هاش رو تو ذهنم مجسم می کنم. معمولا تو این صحنه ها وکیلی رو هم که بعدا قراره مسولیت وکالت من رو بر عهده بگیره، تصور میکنم. به نظرم سعی کنه که من رو دیوونه جلوه بده که دارم نزنن. البته اولش احتیاج است که من با استناد بر دوران کودکی و عقده های فرو خورده روانی(که هر شخصی یه چند هزارتایی می تونه جور کنه) قتل رو برای وکیلم موجه جلوه بدم.

من وقتی حوصلم سر می ره، ساعت ها می شینم به یه لیوانی که روی میزه، خیره می شم که بتونم حرکتش بدم. اما نمی دونم چرا هیچ وقت نمی تونم این کار رو بکنم.

من وقتی حوصلم سر میره اونقدر می خورم که دیگه به سختی می تونم حرکت کنم. اونوقت یاد چاقیم می افتم و در کنارش یاد ریزش موهام. میرم و تو اینه موهام رو نگاه می کنم که ببینم نسبت به قبل چقدر ریخته. البته ناراحت نمی شم که داره موهام میریزه. من دوست دارم زشت بشم. چون اونوقت دختر های بیشتری هستند که من می تونم بهشون ابراز عشق کنم و مطمئن باشم که عمرا به من با اون قیافم راه نمی دند.

من وقتی حوصلم سر می ره از این که خدا مرده، به این میرسم که حیف شده که خدا مرده. بعد، از این که حیف شده که خدا مرده می رسم به این که حیفه که من بمیرم. بعدشم فکر کردن به راه های خودکشی را به زمانی بعد موکول می کنم. در این بین سعی می کنم مخ یکی رو به کار بگیرم که قبول کنه که خدا هست یا بودنش خوبه.

من وقتی حوصلم سر می ره، یه مخلوط اب غوره غلیظ میخورم. بعدش بی حال می شم ، می رم و می افتم تو رختخواب تا خوابم ببره، اما اصلا خوابم نمی بره، اونوقت به خدا گیر می دم که هوی قشنگ!! من که حتی نمی تونم بخوابم چی جوری تو زندگیم موفق بشم، بعدش یادم می افته بر طبق یه عادت قدیمی خدا رو کشتم، و بعدش بحث استدلال اینکه حیف شده خدا مرده می رسه و ....

من وقتی حوصلم سر می ره، می شینم و به این فکر می کنم که کاشکی می شد با این هیکلم برم تو مخم زندگی کنم، اخه ادمهای اون تو خیلی بهترند. همشون رو خودم طوری ساختم که من رو دوست دارند.

من وقتی حوصلم سر می ره، به عکس های روی دیوار اتاقم خیره می شم و به این فکر می کنم که کاشکی همه چی مثل اونها ساکن و بی تغییر بود. کاشکی حوصلم از حوصله سررفتگی سر نمی رفت، چون اونوفته که دیگه هیچ راهی برای فرار ندارم. برای مرتبه یک حوصله سر رفتگی هزاران تا راه دارم، اما برای مراتب بعدی هیچ چی...

من وقتی حوصلم سر می ره و دیگه هیچ کدوم از راه های بالا جواب نمی ده، می شینم و این چرت و پرت ها رو می نویسم، اما واقعیتش دیگه حوصله نوشتن هم ندارم.

Wednesday, February 01, 2006

یه سری ادم

فشار بار رو دوش یه باربر پیر که همه می دونستند دیگه ازش کاری بر نمی اد، اما خوب از طرفی هم می دونستند که هر باری که می بره برابر با همون لقمه بچش موقع صبحونه است. توجه اون باربر به زنی که دم بساط مایو فروشی مردانه ایستاده بود و داشت سر قیمتش با فروشنده چونه میزد. می دونین، این همون زنی بود که چند سال پیش موقع ازدواجش وقتی کنار شوهرش راه می رفت، هر لحظه خدا رو به خاطر افریده شدنش شکر می کرد. به شوهرش خیره میشد و او را چیزی ماورای درک ماورایی خود می دید. چند سال بعد از ازدواجش بود که یه شب در اوج سکس با شوهرش، یاد غذاش افتاد که داره می سوزه و دوید سمت اشپزخونه.

شوهرش موقعی که عاشقش شد، برای اولین بار بود که وارد یه گل فروشی شد، اصلا نمی دونست گل رو چه جوری می خرند، از فروشنده پرسید:ببخشید من می تونم فقط یه دونه از این گل های سرخ بخرم؟ فروشنده گفت: بله عزیزم، مشکلی نداره. ششصد تومن بود. خیلی خوشحال شد، دیگه ترسش از گل فروشی ریخت و از اون به بعد هر چند وقت یه بار الکی هم که شده بود، می رفت گل فروشی، بادی به غبغبش می انداخت به این مفهوم که منم بلدم گل بخرم.

اما همین شوهر وقتی زنش رو دید که با اون وضع داره می دوه سمت اشپزخونه، تازه فهمید که زنش رو چقدر دوست داره، وقتی زنش برگشت هر دو دست از سکس برداشتند و همدیگر رو سخت در اغوش کشیدند.

نگرانی شدید یه دختر تو اوج جوانی از این که زشت بشه. ترس از اینکه دیگه کسی نگاشم نکنه. اون دختر خیلی به خودش می رسید. اما هر دفعه که زیبایی خودش رو می دید بیشتر می ترسید که اونو از دست بده. این دختر وقتی یه بار یه زن چاق، زشت، سن بالا و کج و کوله رو تو تاکسی دید که خودش رو عقب می کشه که حتی تکه ای از بدن مردی که بغلش نشسته بود به تنش نخوره، حالش بدتر هم شد. برای اون دختر یک بار همه چی بهتر شد، اون بار دفعه ای بود که زنی رو دید که سر یه مایوی مردونه داره با فروشنده چونه می زنه. اولش شدیدا حالت تهوعش گرفت، اما یواش یواش از ته دل خندید. از اون روز دیگه راحت تر شد، به خودش می رسید و از دیدن خودش تو اینه لذت می برد. این دختر تو سن پایین زیباییش رو از دست داد، اما روحیه ای داشت که همیشه به همه روحیه میداد.(البته بین خودمون بمونه، عکس هایی از دوران زیباییش داشت که همیشه نگاشون می کرد و به خودش افتخار می کرد.)

یه پسر که تو عشقش شکست خورده بود، اما از طرفی داستان شکست عشقی خوردنش رو برای چند نفر به چند صورت متفاوت تعریف کرده بود. اون دختر خیلی راحت بهش گفته بود که دوستش نداره. اون دختر همون دختری بود که نگرانی زیباییش بود(همون دختر بعد از دیدن اون صحنه). پسر خیلی ترسو بود، اما بعده ها که فکر کرد باز هم نفهمید که چرا تصمیم گرفت که معشوقش رو بکشه. اون واقعا جدی بود. رو نقشه قتل خیلی خوب کار کرده بود. اما همه چی تو روز موعود وقتی دنبال دختر بود تا توی فرصتی بکشتش، تغییر شکل داد. دختر با دوستاش بود و از مهمانیی که رفته بود و لباسایی که اونجا بقیه پوشیده بودن و از زشت ها و زیبا های اون مهمونی می گفت. پسر تازه اون موقع متوجه شد که دخترها همون زنها هستند. واسه همین دیگه نکشتش.این پسر بعده ها عاشق موبایلش شد.

فاحشه ای که دوست داشت دیده بشه. هیچ کدوم از اونایی که اون رو اجاره می کردن اون رو نمی دیدن. اون همیشه کارش رو خوب انجام میداد. طوری که همه مردها اخرش بهش پول اضافی میدادن و از مرامش تعریف می کردن، اما حتی اون موقع هم نگاش نمی کردن. اون فاحشه هم اون زن رو دید که سر اون مایو داره چونه می زنه، کاشکی من اونجا بودم و بهش درمورد اون شبی که اون زن وسط سکس دوید سمت اشپزخونه، می گفتم. اگه من اونجا بودم، اون اشتباها فکر نمی کرد که اون زن چقدر شبیه خودشه.

البته اون فاحشه یه روز دیده شد، یه روزی که به خاطر عاشورا کارش رو کنار گذاشت و مثل دوران بچگیش دنبال دسته های سینه زنی راه افتاد. یکی از بین دسته به خاطر اون طوری زنجیر زد که نزدیک بود از حال بره. البته اون دو نفر، دیگه همدیگر رو ندیدن، اما فاحشه فراموش نکرد که دیده شدن چقدر قشنگه. فاحشه یه کار دیگه هم کرد برای شغلش یه سری قوانین هم پیش خودش گذاشت. هر روز هم قوانین رو سخت تر کرد. حدوده ده سال بعد اون دیگه فاحشه نبود.

زن دست بردار نبود، فروشنده هم کوتاه نمی اومد، خیلی ادمای دیگه هم دیدنش، یکیشم من بودم. اخرش نفهمیدم بالاخره اون زن تونست مایو رو با قیمتی که می خواست بخره یا نه، اما فهمیدم شوهرش روش نمی شده برای خودش مایو بخره و زن هم هیچ وقت این رو به روش نمی اورده.