Friday, September 29, 2006

مهمانی

یکی از دوستان چند وقت پیش که خودش را در آینه می دید و چیزی کرم مانند را به صورتش می مالید، حس کرد که چقدر می تونست خوشگل باشه اگر دماغش کوچکتر بود. دماغش رو عمل کرد و مهمانی به مناسبت دماغ جدیدش ترتیب داد. من هم دعوت شدم.

از وقتی دماغش رو عمل کرده بود تعداد کمی او رو دیده بودند. شایعاتی پخش شده بود مبنی بر اینکه تغییری چنان عظیم کرده است که نزدیکان او نیز در شناخت او دچار مشکل شده اند. حتی بعضی روایت می کردند که برادرش وقتی او را دیده یک دل نه صد دل عاشقش شده و به او پیشنهاد داده. اما وقتی فهمیده که دچار چه اشتباهی شده، افسردگی شدیدی گرفته و بین خواهر و برادر روابط تیره شده است.

مهمونی برای من بسیار مهم بود. زیرا مدتی بود که دلباخته میزبان دماغ عملی شده بودم ولی فرصتی پیدا نکرده بودم که مراتب این عشق را به عرضشان برسانم. تصمیمی گرفته بودم مبنی براینکه شب مهمونی با شجاعتی ستودنی اتودی زیبا بزنم و میزبان دماغ عملی را به جیب بزنم. نمایشنامه کار به طور تمام حاضر بود و اتود تمرین شده بود.

مجبور بودم روی این نقش بسیار کار کنم زیرا که دو مساله بسیار مهم وجود داشت که مرا به شکست عشقی نزدیک می کرد. اولی مساله دماغ بود که من باید حتما این را در مخ میزبان دماغ عملی می چپوندم که دماغ عملیش هیچ نقشی در این بین نداشته است.

مساله دوم کمی پیچیده تر بود و تماما تقصیر بنده بنی بشر بود. قضیه از این قرار بود که همین چند روز پیش یکی دیگر از دوستان را که تصادفا پسر بود، دیدم. ایشان بعد از یک سری خزعبلات که تحویل من داد و معمولا اسمش را زمینه سازی می گذارند، اعلام کرد که همین میزبان دماغ عملی رو که من می خوام اونم می خواد. خود شما حساب کنید من در آن بین منافع خود را در نظر می گرفتم یا تریپ مرام می گذاشتم. خلاصه اینکه این مغز ناقص من دستوری داد که طرف را درک کنم و مرام داشته باشم.

من هم که از مغزم جوگیرتر، رقیب عشقی خود را بسیار تحویل گرفتم و اون رو راهنمایی کردم و نمایشنامه خود را تماما در اختیارش گذاشتم. طرف ممنون از این همه لطف من و شنگول از آن همه لطف خدادادی میزبان دماغ عملی سریعا تمرین تیاتری بدون وقفه رو آغاز کرد.

حال خود چه می کردم. رقیب عشقی و خودم هر دو یک نقشه داشتیم. تنها راه آن زمان بود و اینکه من زودتر دست به کار شم.

----

من کمی دیر به مهمانی رسیدم. اولین قسمتی از خانه که رویت شد، یک حال بزرگ بود که جمعیت بسیاری در میان آن در هم می لولیدند. همچنین اولین کسی که توجهم را جلب کرد، رقیب عشقی عزیز بود که در گوشه ای نقش مرا با جدیتی عجیب تمرین می کرد، طوری که مهمانان از حرکات او تعجب کرده بودند و تا حد امکان فاصله خود را با او حفظ کرده بودند.

هیچ اثری از میزبان دماغ عملی در اتاق نبود. من سعی کردم وارد یکی از کلونی هایی که تشکیل شده بود بشم و خود را درگیر بحث آنها کنم تا اضطراب درونی ام کمی بخوابد. سروانی بحث را در دست گرفته بود و می گفت: "به نظر من چیزی به اسم ساختار ژنی قویتر و اینا داریم و اینکه اگر به طور تصادفی تمام زن ها و مرد های یک جامعه به اشتراک گذاشته شوند، احتمال این را به وجود می آورد که هیچ وقت دوزن و مرد از نظر ژنی قوی با هم برخورد نکنند و نسل عالیی که می توانسته باشد، دیگر به وجود نیاید." مردی با ریش بزی که خونسردی عجیبی تمام چهره آن را پوشانده بود، جواب داد: "به نظر من نبوغ جمعی راه خود را پیدا می کند و تکامل مورد نظر شما پیش خواهد آمد. از طرفی شکل گیری یک نظام اشتراکی گزینشی آن چنان مفهوم مریضی است که هرگونه برداشتی از آن ممکن است شود."

نمی دونم چرا میزبان افتخاری نمی دادند و به جمع وارد نمی شدند. چیزی به آخر شب نمانده بود و هنوز اون دماغ کذایی رویت نشده بود. اضطراب درونی تقریبا من را فلج کرده بود. متوجه شدم که بدنم به شکل ناخواسته ای می لرزد. در آن نزدیکی مبل خالی پیدا کردم و خود را در آن ولو کردم. سخنان سروان و مرد ریش بزی یواش یواش ذهنم را پر می کرد. باالطبع اولین چیزی که به نظرم رسید اشتراک میزبان دماغ عملی با رقیب عشقی خود بود.

اما یک مشکلی وجود داشت من میزبان دماغ عملی را تمام و کمال برای خود می خواستم. تمام و کمال برای خود! یعنی مثلا مانند داشتن مسواک خصوصی، انسانی خصوصی داشته باشم. اما رابطه خوب دو طرفه است او هم مرا برای خود خواهد داشت.

صدایی مرا از تخیل خود بیرون کشید. یکی اعلام کرد که به دلایلی میزبان دماغ عملی نمی تواند به جمع مهمانان وارد شود. همهمه ای بلند شد. همه جویای علت این مساله بودند. بسیاری این حرکت را توهین به خود می دانستند و تهدید به رفتن می کردند. طرف سخنگو علت را خصوصی اعلام می کرد و مراتب معذرت خواهی میزبان را به اطلاع حضار می رساند.

به یکباره شخصی که صورت را با دستمالی بسته بود و فقط چشمان او قابل رویت بود، وارد سالن شد. میزبان دماغ عملی بود. من به سرعت به سمت رقیب خود برگشتم اما او آنچنان در نقش خود فرورفته بود که اطراف را نمی دید. الان وقتش بود.

سریع نقشه را در ذهنم مرور کردم و به سمت میزبان دماغ عملی حرکت کردم. غوغای درونم حس شنوایی مرا تحلیل برده بود و من فقط چیزهایی مبهمی مبنی بر ورم دماغ و اینا شنیدم. وقتی به نزدیکی میزبان دماغ عملی رسیدم نا گهان لکه ای در یقه بلیز او توجه مرا جلب کرد.

لکه در ابتدا کوچک به نظر می رسید. احتمالا لکه شکلاتی بود که به تازگی خورده بود. اما یواش یواش بزرگ می شد. وای اصلا نمی توانستم ذهن خود را برای اجرای نقش متمرکز کنم. از همه بدتر وقتی حرف می زد لکه حرکت می کرد و حال مرا بدتر می کرد.

سعی کردم زمین را نگاه کنم و به میزبان نزدیک شدم. صدایش بهتر شنیده می شد که از همه معذرت خواهی می کرد و می گفت به محض بهتر شدن ورم دوباره مهمانیی برپا خواهد کرد.

هیچ کس متوجه هیکل گنده ای که به یکباره روی میزبان دماغ عملی افتاد نبود. میزبان دماغ عملی فقط جیغ می زد و من هم سعی می کردم که نگاهم را از آن لکه برگردانم. با صدایی گرفته گفتم: "گوش کن ببین من حتی هنوز دماغ تو را ندیده ام. فقط خواستم بگم که خیلی وقت که عاشقتم." میزبان دماغ عملی هنوز جیغ می زد و همه بهت زده به ما دوتا نگاه می کردم. لکه حواس مرا پرت کرده بود و من فراموش کرده بودم که دیگر باید بایستم.

به ناگاه فشار زیادی در کمرم حس کردم. یکی که حدس زدم رقیب عشقی ام باشد، داد می زد و می گفت: "ای نامرد، تو مرا دور زدی و نقش مرا زودتر اجرا کردی." شروع کرد به مشت زدن به من.

میزبان دماغ عملی هنوز جیغ می زد و هیچ کس باور نمی کرد که ممکن است این صحنه واقعی باشد، همه تصور یک صحنه فیلم را داشتند و با دقت دنبال می کردند. تحلیل هایی هم شنیده می شد. "این دختر اون زیر چرا همش جیغ میزنه، معلومه که خیلی آماتوره." " از همه بهتر این شخص روییه. تماما در نقش خود فرو رفته است. ببین چقدر واقعی به وسطیه لقد و مشت می زنه." "اما من موندم که این صحنه چقدر خوب اجرا می شود، چون با کمترین اشتباه دختر در آن زیر له می شود."

من نمی توانستم برگردم، لکه هم در جلوی چشم من به سرعت حرکت می کرد. گوش هام از صدای جیغ میزبان دماغ عملی سوت می کشید. با فشار بسیار زیادی که به سمت راست آوردم، من و رقیب به شکل توده ای متراکم به سمتی پرت شدیم و میزبان دماغ عملی توانست کمی نفس بکشد. به سرعت از جا پرید و به گوشه ای پناه برد.

همه دست زدند. من و رقیب نیز بهت زده از این حرکت مردم از هم جدا شدیم و به آنها خیره شدیم. اما مساله تمام نشده بود، من به رقیب گفتم: "باید تکلیف همین الان معلوم شود. انتخاب را به خود او می دهیم." به سمت میزبان دماغ عملی برگشتیم. تازه نفسش جا اومده بود. " خفه شید دیوونه ها. داشتم اون زیر می مردم." من با صدایی که نمی دونم شهامتش را از کجا آورده بود داد زدم: "نه، این فقط یک اتفاق بود و تماما تقصیر اون لکه روی لباست. تو باید همین الان حرف بزنی. من دیگه تحمل این همه عشق رو ندارم. من خیلی وقت که دیوانه توام و ..." دستی به محکمی به دهانم خورد و من و رقیبم به جان هم افتادیم.

همه گفتند که دیگه تکراری شده و همه به سر جاهای خود برگشتند. میزبان دماغ عملی نیز به جمع ها پیوست. دماغ او آن شب هم دیده نشد. اما چند روز بعد بالاخره با دماغ عملی در مجامع ظاهر شد. من و رقیب و برادر میزبان دماغ عملی شدیدا سرخورده شدیم و در جلسه ای که در هفته بعد از آن مهمانی داشتیم نقشه قتل او را کشیدیم. اما در جلسات بعدی فیلد تحقیقاتی خود را به بحث اشتراکی شدن میزبان دماغ عملی برگرداندیم.

لازم به ذکر است که میزبان دماغ عملی چند وقت بعد با کسی دیگر ازدواج کرد. اما ما سه نفر تا امروز هم جلسات پرشور خود را برگذار می کنیم. بحث گسترش پیدا کرد. نتایج بسیار عالی از این جلسات در آمده است که احتمالا در آینده ای نزدیک آنها را خواهید دید.

پایان.

3 comments:

Anonymous said...

nice story.A kind of Surrealistic work of art? I didn't get the point.
Anyway, that was nice.

Sara said...

kheili khande dar bood :D
shoma ki hasti??
man shansi in blog ro didam o khoondam !

hamed said...

AAALLLLIII boood!