صحبت های دو عاشق
پسر:بابا چه ميدونم جواب اين تعارفات چيه،من همش میگم:"خواهش میکنم"
دختر:ببین من ديگه نميتونم دوستت داشته باشم،
پسر:اگه سعی کنم روابط عمومیم رو درست کنم چی؟
دختر:خوب طول ميکشه،جون تو راه نداره،نميتونم دوستت داشته باشم،
پسر:اصلاً برو گمشو منم دوست ندارم دختر:خودت خواستی ها پس من ميرم،
پسر:برو،حالا که اينجوری شد،من هم از این به بعد نانی رو دوست دارم،
دختر:خنگه نانی کتاب ........ رو نخونده ها،
پسر:جدی ميگی؟ولی فکر کنم چاره ای نباشه آخه دوری تو من رو ميکشه،
دختر:آهان شانی چه طوره،اصلا همه ميگن شبيه منه،فکر ميکردن ما فاميليم،
پسر:نه ديگه لااقل يکی رو بگو که قیافه جديدی داشته باشه،تو رو که زیاد دیدم
دختر:به يه شرط پسر:چی؟
دختر:اينکه تو هم از هانی نظرش رو راجب به من بپرسی بعد به من بگی،
پسر:آخه اون که خودش یکی رو دوست داره،
دختر:من بدون اون ميميرم، رگهای دستش که زده بیرون رو خیلی دوست دارم،
پسر:باشه اما رگهای دست من هم بعضی وقت ها می زنه بیرون
دختر انگار که اتفاقی نیافتاده ادامه داد
دختر: تو اونو جورش کن، منم سانی رو واست جور ميکنم،
پسر:نه بابا سانی قبول نميکنه
دختر:تو چی کار داری اون با من خیلی هم دلش بخواد
پسر کمی مکث کرد و ادامه داد
پسر:ميدونستی تو خيلی خوبی دختر:آره تو هم خيلی خوبی،
...