دستمال
وقتی کنارش راه ميرفتم هی ميترسيدم گم بشه،برای همين چند وقت يه بار نگاش ميکردم،که مطمئن بشم که داره مياد،شايد به خاطر قد کوتاهش بود،بالاخره تصميم گرفتم بهش بگم که اين حس رو دارم،اون هم گفت "خوب چی کار کنم،نميتونم که قدم رو بکشم."ديدم حرفش منطقيه،گفتم "خوب تو چه حسی داری؟."گفت:"من هم حس ميکنم يه آدم کثافت افتاده دنبالم."داشتم به اين فکر ميکردم که آيا کثافت رو با من بوده يا نه.که ديدم دارم يه چيزی ميگم،دقت که کردم فهميدم دارم ميگم:"دخترها که دوست دارند مورد توجه قرار بگيرند."با خودم فکر کردم،يعنی واقعا اينجوريه،ولی نه بستگی به دخترش داره.اون گفت "اره،ولی اونا دوست دارند مورد توجه کسی که دوست دارند قرار بگيرند."بازم نفهميدم که آيا منظورش از اين حرف اين بود که من رو دوست نداشت؟
دستش رو گرفتم گفتم شايد اينجوری ديگه اون حس رو نداشته باشم،اما دستش رو بیرون کشید، گفت: "اگه گورت رو گم نکنی جیغ میکشم."با خودم گفتم اخه من که کاری بدی نکردم.بیشتر که نگاهش کردم،متوجه شدم که ترسیده،بهش گفتم:"ببین به خدا من ادم بدی نیستم،شاید تو فکر می کنی من می خوام اذیتت کنم.ولی قسم به هر کی که قبول داری،فقط می خوام صورتت را لمس کنم."ولی بیشتر ترسید،قدم هاش را سریعتر کرد،بغض کرده بود،واقعا داشتم دیوونه می شدم،اون از من ترسیده بود،خواستم دیگه همراهش نرم،اما می ترسیدم گم شه.گریه ام گرفت،یواش یواش قدم هام داشت شل می شد،چون اون دیگه واقعا داشت گریه میکرد.متوجه شدم دارم جیب هام رو می گردم،هر چی فکر می کردم یادم نمی اومد برای چی داشتم این کار رو می کردم.
یه دفعه صدای دادی اومد:"سارا،چی شده،چرا گریه می کنی؟"در ادامه اون داد یک پسر با شتاب داشت می رفت سمت اون،من فکر کردم باید ازش دفاع کنم ،خودم رو بهش رسوندم.پسر به اون با تعجب نگاه کرد و گفت:"سارا، با توام ،چته؟ این کیه؟" من رو نشون داد.باورم نمی شد اسمش سارا باشه،چون همیشه فکر می کردم تمام سارا هاموهاشون طلایی رنگ باشه،تازه قدشم از سارا ها کوتاه تر بود.
اون با گریه در حالی که من رو نشون می داد به پسر گفت:"از سر خیابون افتاده دنبالم،البته فکر کنم دیوونه باشه،چیز بدی بهم نگفت"وقتی سارا جوابش رو داد،دیگه ترسم ریخت.فهمیدم که پسره اذیتش نمی کنه.دیگه می تونستم برم.تو این فکر بودم که چرا سارا من رو دیوونه خطاب کرده بود،که یک دفعه درد شدیدی احساس کردم،جای درد رو نمی تونستم تشخیص بدم،اما فهمیدم که پسر زد،توانایی اینکه بلند شم و بزنمش رو نداشتم.متوجه شدم دارم با یه دستمال صورتم که خونی شده بود رو پاک می کنم،یکدفعه فهمیدم که جیب هام رو دنبال دستمال می گشتم که بدم سارا اشکاش رو پاک کنه،با خودم گفتم:"چقدر خرم، اگه اشکاش رو با دستام پاک می کردم... ."تصمیم گرفتم که این رو حتما یک جا یاد داشت کنم که برای دفعه بعدی یادم باشه.
سارا داشت با اون پسر دور می شد،احساس خوبی داشتم،چون پسر خواست بهش دستمال بده،اما اون قبول نکرد و گفت:"ممنون خودم دارم."
1 comment:
عجب فکر کنم اون مشته یک بار دیگه از طرف یکی دیگه (اگه فهمیدی کی رو می گم)بیاد تو صورتت
Post a Comment