نیوشاها
ما در دانشکده دو تا نیوشا داریم، یه ارایشگاه نزدیک خونمون و همچنین یه پیتزا فروشی در یکی از خیابان های فرعی بلوار فردوس هم به اسم نیوشا دیدم.جالب اینکه من قبل از دانشگاه اصلا اسم نیوشا نشنیده بودم.
واقعیتش را بخواهید نمی دانم که ایا این چهار نیوشا با هم فرق دارند یا نه؛ولی هر چی که باشه،اون آرایشگاه یا اون پیتزا فروشی نمی تواند درس بخواند،از این تفاوت میشود کمی نیوشا ها را از هم تشخیص داد؛سختی کار در مورد اون دو نیوشایی است که در دانشکده هستند.خوب یکی از راه های تشخیص چسبوندن اول اسم خانوادگی به ته نیوشا است، حالا اینکه این واقعا مشکلی را حل می کند یا نه؛نمی دانم.
یه جایی هست که بهش دفتر مجله می گویند،من اونجا نشسته بودم.بدبختی این بود که یکی ازنیوشا ها هم اون جا بود،من سعی می کردم حواسم را پرت کنم تا درگیر تمایزات بالقوه نیوشا ها نشوم،اما خوب سخت بود.
سعید هم اون جا بود،سعید از این بچه هاست که بر عکس من با کسی مشکلی نداره، داشت برای ر که من ترم های پیش فکر می کردم در مایه های عرفان سیر می کنه، و الان هم هنوز همون جور فکر می کنم،یه چیزی را توضیح می داد.
ی هم داشت از صدای شش دانگ من تعریف می کرد.ی را خیلی نمی شناسم ولی خوب باهاش راحتم،البته یه نفر دیگه هم بود که چون ازش خوشم نمی اید،چیزی هم در موردش نمی گم.
سینا هی می اومد در دفتر مجله چرخی می زد و می رفت،من را یاد یه عارفی می انداخت؛ که می گفت ما هی از خورشید دور می شویم و دوباره نزدیک می شویم،تا در آخر به آن ملحق می شویم،وقتی که فهمیدیم هیچ چیزی مثل اون خورشید نیست؛اما سینا هی می رفت و می اومد اما به ما ملحق نمی شد،البته خوب ما هم اون خورشید نبودیم.
دفتر مجله با گذر زمان شلوغ تر می شد،ن اومد که یکی از معدود ادم های زنده دانشکدست.گ هم اومد که چند وفت پیش بدون خبر قبلی یک دفعه وجودش محسوس شد،قبلا کمتر بود بعدش بیشتر شد.
اه این نیوشا نمی گذاشت حواسم جمع باشه،همین چند ثانیه پیش حس کردم در اون پیتزایی بلوار فردوسم.می دونید نمی دانم اصلا تمایز بین این ها مهم یانه، ر و ن و گ وسعید و ... همه با هم فرق دارند،نمی شه همشون را یکی دید،ولی خوب بعضی وقت ها حال می ده آدم آدم ها را قاتی کنه.
داشتم می گفتم همین طوری ادم های مختلف می اومدند و می رفتند تا اینکه نیوشا ی دوم اومد،فکر می کردم اگه دومی بیاد مشکل حل می شه؛من از یک نوع رنگ سبز بدم می آید،خیلی ادم ها رو به خاطر اون رنگ سبز چشاشون کشته بودم،البته نیوشا لاکش سبز بود ولی خوب ممکن بود دستش را قطع کنم.
داشتم می گفتم فکر می کردم اگه نیوشای دوم بیاد،مشکل حل میشه،اما مشکل بیشتر شد،چون هر دوشون شکل یک جور داشتند.هردوشون دختر بودند و حداقلش هر دوشون آدم بودند.آدم ها کلا سخت تر از جامدات هستند.
دیگه قابل تحمل نبود می خواستم بلند شم برم که یک دفعه فکری به سرم زد،مشکل حل شد هر دوشون شدند یک نفر،به این صورت که یک ادمی ساخته شد که هر خصوصیتش همون خصوصیت در دو نیوشا بود،البته برای هر کدام که بهتر بود را انتخاب می کردم.اسم ادم جدید را "نیوشاها" گذاشتم.
3 comments:
inam raahe hallie bare khodesh!valy man hichvaght natoonestam aadamaro mesle ham bebinam,harcheghadram ke 2 nafar mesle ham bashand valy baaz ham motefavetand.mano niusha ham kheyli ba ham fargh darim!rasty...bahal bood,kolly mazze dad!
post e jaalebi bood !
:-& rang e sabz e chesh ! :-&
man nafahmidm daghighan "n" ki bood ?
vali hichi AI nemishe ! :D
:-&
Post a Comment