روشنایی
در اون تاريکی توجهم به سمتت جلب شد،چون با اينکه خواب بودی،اما تو خواب ميخنديدی،معلوم بود که داشتی خواب خوبی ميديدی،اول خواستم که بيدارت نکنم،اما با خودم گفتم بايد اين دنيا رو ببينی،بايد بفهمی که روشنايی هم هست،به سمتت اومدم،اول خيلی يواش تکانت دادم،اما اصلا توجه نکردی،تو اون رويا غرق شده بودی،محکمتر تکونت دادم،باز هم توجه نکردی،ميخواستی بدونی که روشنايی چيه که بخاطرش اون رويا رو ترک کنی.
من تازه اون موقع بود که فهميدم اصلا درک نکردم روشنايی چی هست،فقط حسش ميکردم،با اين حال سعی کردم برات توضيح بدم،برای همين دستت رو گرفتم و خيره شدم به روشنايی که از بيرون به ظلمات اون فضا رسوخ ميکرد،اما با خنده بدی دستت رو کشيدی،حتی حاضر نشدی يک لحظه چشات رو باز کنی.
هر لحظه اونجا تاريکتر ميشد، ديگه نميتونستم تو رو تشخيص بدم،حس کردم که منم دوست دارم تو اون تاريکی گم بشم،ميخواستم حتی خودم هم نتونم خودم رو تشخيص بدم،ميخواستم که بخوابم و به اين فکر نکنم که حتی قدرت نداشتم که بيدارت کنم.....
خيلی وقت بود که تو تاريکی نشسته بودم،تو فقط ميخنديدی،يک خنده تکراری و سرد،يک دفعه يک چيزی رو متوجه شدم،اينکه تمام تاريکی اون دور و بر همه به خاطر تو بود،بلند شدم راه افتادم،هيچ چی رو نمي ديدم،دستم رو بی هدف در هوا تکون ميدادم که شايد تاريکی رو کنار بزنم.خوردم زمین اون موقع بود که تازه فهمیدم که هوا چقدر سرده،سرما تک تک سلول های بدنم را پر کرده بود.ادراکم را از دست داده بودم.
اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که شاید مردم. باز هم بلند شدم و فضا را چنگ زدم،حس می کردم که تمام ذرات وجودم داره از هم متلاشی می شه.تاریکی،سرما و اون صدای نفرت انگیز که دیگه شک داشتم صدای تو باشه،همه جا بود.
سعی کردم فکرم را جمع کنم.دایره، کمان و یا یک منحنی بدون شکل.این اولین چیزی بود که ظاهر شد.اصلا هیچ تصوری از موجودیت خاص اون شکل نداشتم.فقط حس خوبی به من می داد.یواش یواش متوجه شدم که اون شکل تغییر مکان میده.ولی تغییر مکانش کاملا پیوسته و نرم بود.سعی کردم با دستم بگیرمش،اما دستم از درون اون انحنا رد می شد.در هنگام گذر،اون انحنا پخش می شد،روی دستم می لغزید،خم می شد و در اخر از دستم می گذشت.
گرم شدم.به نظرم رسید،گرما از اون شکل متصاعد می شود.اون انحنا هر چه که بود داشت من را نجات می داد.اون اونحنا،گسترده شد.شکلش هر لحظه به یک دایره که درونش پر بود از خود اون دایره ها،نزدیک تر می شد.احساس کردم دیگه تاریک نیست.حتی اون صدا هم قطع شد.یک آرامش دیوانه وار.
اول خواستم دنبال تو بگردم، می خواستم بهت بگم که روشنایی رو درک کرده بودم.اما خیلی زود متوجه شدم که تو باید خودت بفهمی.بدون اراده دستم را در هوا تکون می دادم که رقص نور را در روی دستم ببینم.چرخش معجزه آسای نور و سایه روی دستم من را از خود بی خود کرد.
صدای خنده تو باز هم می اومد،اما این دفعه کاملا در صدای خنده دیوانه وار من گم شده بود،طوری که حتی من هم دیگه صدات را نمی شنیدم.
7 comments:
Chi shod chera pas dobare inja ro available kardi? hala ke shode, bezar begam bahal booooood
Mordabe otagham keder shodeh bood
va man zemzemeie khoon ra dar raghayam mishenidam
zendegiam dar tarike zharfi migozasht
in tariki, tarhe vojoodam ra roshan mikard.
dar bazhod
va oo ba fanoosash be daroon vazid
zibaeie raha shode'i bood
va man dide be rahash boodam
royaye bi shekle zendegiam bood
atri dar cheshmam zemzeme kard
raghayam az tapesh oftad
hameie reshtehaei ke mara be man neshan midad
dar sho'leie fanoosash sookht
zaman dar man nemigozasht
shoore berehne'i boodam
oo fanoosash ra be faza avikht
mara dar roshan ha mijost
tar o poode otagham ra peimood
va be man rah naiaft
nasimi sho'leie fanoos ra nooshid
vazeshi migozasht
va man dar tarhi ja migereftam
dar tarikie zharfe otagham peida mishodam
peida, baraie ke?
oo digar nabood.
Aia ba rooe tarike otagh aamikht?
atri dar garmie raghaiam jabej mishod.
hes kardam ba hastie gomshode'ash mara minegarad.
va man che bihoodeh makan ra mikavam
Ani gom shodeh bood.
Sohrab e Sepehri
rotam bas kon!
das bardar!
akhe anonymous jan to ki hasti ke man bedoonam az che jahat bas konam,
گل شازده کوچولو. پاشو گل شازده کوچولو. اون چهره آرایی مسخره تو تموم کن. بیا بیرون.
اه گل شلزده کوچولو.بیرون بیا. نور اینجاست.
شازده کوچولو حوصله ش سر رفت و ول کرد رفت.
منم اون گل شازده کوچولو. اون رفته. رفته طرف نور.....
shazde kochooloo..............
to hanooz dast az in karat br nadashti
Post a Comment