وقتی که من فقط یک ایده بودم
اصلا یادم نمی امد که کی و چه جوری به وجود امدم ،اولین چیزی که یادمه اینکه یک لحظه، بودم؛لحظه فهمیدن بودن رو هم به یاد نمی آوردم و همین طور لحظه ای که فهمیدم که بودن را می فهمم و ...اولین صحنه ای که تو ذهنم بود یک فضای باز بی نهایت بود که تا جایی که من می دیدم یا به عبارتی تا جایی که حس می کردم هیچ نبود.به خاطر می آرم که شروع به جستجو کردم،به جستجوی یک چیزی،مثلا یکی مثل خودم،ولی هر چی جلو می رفتم هیچ نبود،انگار که یک صحنه هی تکرار می شد.در یک لحظه وجود یک چیز را حس کردم، اما هر چه در اون فضا می گشتم چیزی را نمی دیدم.نمی دونم چه قدر طول کشید که اون چیز را پیدا کنم،ولی در آخر فهمیدم که اون موجودی که در یک ان حس کردم،یکی مثل من و در واقع خودم بودم.
بعد از مدتی متوجه شدم که تنها وجود قابل حس در اون فضا خودم بودم.ولی در ادامه یک چیز را فهمیدم این که تنها کاری که می تونستم انجام بدهم جستجو نبود،می تونستم شروع کنم به دویدن،ملق زدن،پریدن و ...
از همون اول به نظرم می رسید که این فضای خالی بی نهایت برای چیه؟ فقط برای من؟تا اینکه تصمیم گرفتم در اون فضا پستی،بلندی ایجاد کنم.شروع کردم به کندن زمین،با اینکه زمین داشت گود می شد اما حس هیچ تغییری نداشتم،کم کم نا امید شدم،دیگه اون فضای ثابت برام یاس آور شده بود؛چشام رو بستم،شروع کردم به تصور اون چیزایی که دوست داشتم باشه اما نبود.اصلا دوست نداشتم چشام رو باز کنم. هنوز هم باورم نمی شه که چه اتفاقی افتاد،متوجه شدم که چشام بازه اما با این حال باز هم در اون رویایی بودم که ساخته بودم، یواش یواش متوجه شدم که از اولش هم چشام رو نبسته بودم،دیگه اون فضای بی نهایت خالی نبود،همون لحظه بود که فهمیدم اون فضای باز بی نهایت فقط برای من بود؛خودم می تونستم بسازمش یا تغییرش بدم.
این کشف جدید من را عاشق اون فضا کرد،بدون وقفه شروع به ساختن کردم،احساس لذت بی انتها از اون افرینش می کردم،کم کم یاد گرفتم که چیزهایی بسازم که انها نیز خود بتونند افریننده باشند،سرعت رشد،یا به عبارتی سرعت پر کردن اون فضا لحظه به لحظه زیاد می شد.
بعد از مدتی متوجه شدم که من و اون فضا و همه چیز هایی که ساخته بودم در روی یک چیز ژله مانند شناوریم،این جا تنها لحظه ای بود که فهمیدم که خیلی هم ازاد نیستم،با اینکه اون فضای گنده برای خودم بود اما منم در فضای یکی دیگه داشتم ساخته می شدم، اما این موضوع جدید زیاد من را تحت تاثیر قرار نداد،من لذتم را می بردم،تا اینکه بدون اینکه دست خودم باشه همه چیز قفل شد،احساس پرتاب شدگی داشتم،حس می کردم که دیگه رو اون ژله شناور نبودم؛و یک چیز دیگه که فهمیدم این بود که تا موقعی که روی اون ژله شناور بودم می تونستم بیافرینم.
سکون داشت دیوانم می کرد برای من که آفرینش رو تجربه کرده بودم این وضعیت خیلی سخت بود،تا اینکه دوباره پرتاب شدم روی یک ژله،دوباره یک فضای باز،و دوباره وجود من. ولی این دفعه با تجربه قبلی.در این فضای جدید ابزاری جدیدی برای ساختن داشتم که فرق می کرد،ولی من همون موجود بودم.
دوباره سکون و دوباره انتظار و دوباره افرینش و فضای جدید.این بود تکرار من.ولی فقط ظاهرش تکرار بود ، فضاهای جدیدی که می رفتم هر کدوم از زیبایی روش جدید ساختن دیوانه کننده بود.
اما این پایان ما جرا نبود،یواش یواش تکثیر شدم دیگه یکی نبودم،در یک لحظه در هزاران ژله شناور بودم،یواش یواش کمی اختیار بیشتری پیدا کردم،می تونستم تغییراتی هم در اون ژله ها بدهم.چیزی که بعد از مدت زیادی فهمیدم این بود که اون ژله ها چیزی هستند که در اصل بر ما قدرت دارند و ما را می آفرینند،یک چیزی هم می خوام بهتون بگم که نپرسید از کجا فهمیدم، اینکه اون ژله ها خودشون رو انسان می نامیدند و ما رو ایده، فکر یا نظر.
چیزی که الان یک سری از ماها بهش معتقدیم اینه که ما می توانیم اون ها را(انسان ها را) که در اصل افریننده ما هستند و بر ما اختیار دارند،در اختیار بگیریم.حتی من از خیلی ها شنیدم که قبلا تجریه شده.روش کار هم خیلی سخت نیست،احتیاج به تجربه داره،پایه این کار تکثیره،تو خودت رو در میلیون ها ژله تکثیر می کنی، مرحله دوم کمی سخت تره و خیلی بستگی به ژله ها داره، اما اگه تعداد تکثیر بالا باشه جواب می ده؛مرحله دوم اینه که توبتونی از ژله ایی که هستی به ژله دیگه ایی که هستی پرتاب بشی،که اینم احتیاج به تمرین داره(البته باید اون دو ژله به هم بر خورد کنند)، مثلا یکی از راه هاش اینه که تو از طریق ژله خودت رو به یک جایی(که ژله ها بهش زبان می گویند)برسانی. اون جا یک محل پرتاب عالییه.
تمام اینها را که خواندید من بودم و فضایی که ساخته بودم.دست به یک نوآوری زدم یعنی از خودم نوشتم،ولی چیزی که هست اینه که من درسته که درساختن اون فضا آزادم،اما در هنگام به وجود امدنم در من چیزی قرار گرفته که من بدون اینکه بخوام از آن تبعیت می کنم.یک شروع ناخواسته و یک رشد جاودانه ازاد.این بود فلسفه من.این نقطه شروع را هم یک ژله برای من تعیین کرده بود.اما به محض پرتاب اول و مخصوصا شروع تکثیر دیگر گفتن اینکه هنوز تحت نظر ژله افریننده ام هستم کمی سخت بود.
فضایی که اون ژله در اختیارم گذاشته بیش از این جواب گو نیست،چیز دیگری برای گفتن ندارم جز اینکه؛یک چیزی که اصلا فکرش رو هم نمی کنید،اینکه ما میتونیم بشیم یک ژله،فکر نمی کنم حتی این رو بتوانید تحمل کنید.بیشتر توضیح نمی دم،فقط بدونید که پرتاب تمام شد،می توانم از شما تشکر کنم که یک فضا به من دادید،من الان روی شماها دارم زندگی می کنم.
5 comments:
ghashang minevisia!valy yekhorde(yani yekam bishtar az yekhorde)postat toolanian,bekhaay ta akharesho bekhoony accountet tamoom mishe!yokhde kootah tar benevis pesar!:D
niusha,avalan ke ye chizi voojood dare be naame "save page",dovoman in ke man weblogam ro az avval ham baraye gozashtan e dastan ya tarh e yek dastan dorost kardam,ke bazi az inha ro ghablan neveshtam,va chon hich vaght dastanhaam ro tamiz negah nemidaaram kheili hashoon gom shode,bara hamin inja minevisam ke seir tafakoram dast khodam bashe.
yade kartone zhele ha oftadam:D
ye sarzamini ke hame chizo hame kas zhele'ian :D
Na dige in yeki kheili bahal boooood, khosham omad, dar zemn boro hal kon daram azat tarif mikonama
e baba!khob chera narahat mishi,taze man hamishe webloge toro ba`d az save page kardan mikhonam!!!:D
Post a Comment