اون لجن
روده هاش که ريخته بود بيرون نظرم رو جلب کرد
ياد يه صحنه گزارش يک مرگ افتادم
اون موقع هيچ شهودی از اين جمله کتاب نداشتم:
روده هاش رو با دو دست گرفته بود و سعی می کرد
خاک روشون رو پاک کنه
و صحنه وحشت آوری به نظرم مي رسيد
امّا حالا برام جالب بود
هنوز تشنج ضعيفی در صورتش بود
فکر خنده آوری به ذهنم رسيد
فکر اينکه زنده باشه و بلند شه
راه بره در حالی که همه جاش آويزونه
حالم از فکر خودم به هم خورد
جنازش افتاده بود جلوم اما تمام دلايلم رو برای
کشتن اون فراموش کرده بودم
فقط تنها چيزی که هنوز تو ذهنم بود
اون چشای سبز گندش بود
يعنی فقط برای اين کشته بودمش؟؟؟
دوباره به صورتش نگاه کردم
باورم نمی شد که مرده باشه واقعا خوشگل بود
اما وقتی نگام در طی بدن اون به اون دو برجستگی رسید
حس خوبی بهم دست داد
حس اینکه دیگه دست هیچ کسی به اونها نمی خوره
دست اون لجن و حتی دست خود من
بايد می رفتم،لباسام رو نگاه کردم،
با تعجب متوجه شدم با اينکه به نظرم مي رسيد
که بايد خونی باشن اما پاک بودن دستام هم همينطور
اما امکان نداشت
وقتی شکمش رو پاره می کردم شدیدا خون می پاچید
بی خیالش شدم شایدم شانس بوده دیگه
به چاقو نگاه نکردم مي ترسيدم اون هم پاک باشه
و حتی در کشتنش هم اون لجن از من جلو زده باشه
وقتی خارج مي شدم برگشتم و نگاش کردم
بدنش شکل واقعا زشتی به خودش گرفته بود
برگشتم و با یک پارچه ای پوشوندمش
به خودم گفتم شايد از اين به بعد بدون
وجود اون دو تا چشم سبز دنیا قشنگتر بشه
من هم امید بیشتری برای زندگی پیدا کنم
اما شاید من
فقط اون چشای سبز رو دوست داشتم
1 comment:
خیلی تاثیر گذار بود...ولی اگه بعدا برای همون دو تا چشمای سبز دلت تنگ شد چی؟
Post a Comment